ღ براے لیلاے בلـمـ .. علــی ღ

"بیابان بودُ ما بودیمُ مقصد, منزل ِ لیلی / نیفتادم ز پا تا عقل را از پا بیندازم"

ღ براے لیلاے בلـمـ .. علــی ღ

"بیابان بودُ ما بودیمُ مقصد, منزل ِ لیلی / نیفتادم ز پا تا عقل را از پا بیندازم"

"ع" مثل "عشق", مثل "علی"
"عشق" یعنی "علی اشمر"
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
چشمیـــ
آبیـــ تر از
آیینهـ
گرفتارمـــ کرد..
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
بار الها!!
عشقــ ِ عزیزیــ را در منــ نهادیـــ
که مرا بر او راهیـــ نیستـــ
بر اینــ عشقـــ صبوریَمـــ بخشـــ
کهـ مرا جز آهیـــ نیستـــ ...
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
تو را بـه وسعت یک تـماشای
سیر ،کم دارم ...
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
بیمارم و خوشم که دلم مبتلای توست
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
موعد آسمانـیـــ شدنــــ
شهیــــدمـــ :
20/3/1996
1/1/1375
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
لحظهـ ِِ وصال :
4:30بعدازظهر
چهارشنبهـ
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
"علی منیف اشمر "
متولد 1355
در روز چهارشنبه در بهار
20 سالگی
پس از آنکه آیاتی از قرآن
و وصیت نامه خویش را قرائت کرد
در حالی که در لباس کماندویی میلیشای لحدی
را برتن کرده بود و
در حالی که حدود 30 کیلو گرم
مواد منفجره و مقدار زیادی ساچمه فلزی
بعنوان ترکش دور بدن خود
جاسازی کرده بود
عازم عملیات شد.
ساعت 30/16دقیقه
کاروان نظامیان اسرائیلی
به طرف " رب ثلاثین " باز میگشت
د ر میان کاروان جیپ فرماندهی
با فریاد " الله اکبر " خود را
به جیپ کوبید و به دنبال آن
جهنمی از آتش و انفجار کاروان
اسرائیلی را در برگرفت.
همرزمان علی به او لقب
" داماد شهادت طلبان" و
" ماه شهادت طلبان "
داده اند.
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
دعایت را تاابد بدرقه راهم کن ای..
عزیز برادرم..
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
مرا خود با تو سری در نهان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
تو را من چشم در راهم..
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
می نویسم. همه ی دلتتنگی ها.
همه ی خوشی ها .همه ی غم هارا
می نویسم برای "تو جان ِ دلم"
می خوانی اش....مگرنه؟
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
بعضی از اشعار اینجا از وبلاگ
خانم سیمین شیرالی میباشد
shahtut.blogfa.com

 

کی شود پیش ِقدمهای تــو اسپند شومـــ ..

 

آسمانِ من یک "مــاه "بیشترندارد ........

مــــاهِِ آسمانمــ، علی مُنیف اَشمَر..

"سایه ی بلندِ نـامُ یاد تـو ،از سَـرُ،سَـرای منِ بیقـــــرار کم مَباد "

 

 

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
همه عمر برندارم سرازاین خمار مستی
که هنوز من نبودم که تودردلم نشستی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خون بهای تو جمال ذوالجلال...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمام شهر را جستجو کردم

و به زیبایی تصویر نگاه تو

در هیچ قاب چشمی ندیدم







چشمانم سخت تمنای دیدنت را دارند!

آن چــیز که تنگ شده، دل است بــــرای "تــو" و جهـــان است بــرای "من"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 بیـا و بـرای این دوسـت داشتنـت فــکری بکن! جـا نمی شــود در مـن...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حیـف نیسـت

بهــار بیــاید و تـو نبـاشــی. . .؟!

 

 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این عکس آخری ست که می گیرم

از تو به یادگار .

نادیده گیر اشک مرا ، ای یار !

لبخند دلبرانه بزن لطفاً .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صدایت را گم کرده ام ،

سلام دادنهایت را ،

 ظرافت کُشنده لبخندت در جواب من ،

حُرم گرم کلامت ، جدی که می شدی ،

مورمور شدن پوست تنم ، سرخوش که بودی ،

حس بیداری ذهنم ، از تو که می‌نوشتم .

شعرهایم را گم کرده ام ، همانهایی‌ که وزن و قافیه‌اش تو بودی .

خودم را در بی‌ تو بودن گم کرده ام .

در سکوت ، تو فریادم را گم کرده ام .

نوازشهایم کو ؟

لمس لطیف موهایت کو ؟

خیرگی شوخ نگاهت کو ؟

حس نرم سر انگشتانت کو ؟

من کجا تو و همه تو را گم کرده ام ؟؟

من کجا نیمه آرام خودم را جا گذشته‌ام  ؟؟

حالا که تو نیستی ، خروشان عاشقانه روحم را به نجابت کدام دریا
سرازیر کنم ؟؟

گمشده‌ها را کجا می‌توان پیدا کرد ، کجا ؟؟

کجا پیدایت کنم ؟

کجا دوباره پیدا می شوم ؟؟

(نیکی فیروزکوهی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عاشقانه ها توی سفره دلم بیات شد .

برگرد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

همه نفس های سال های بی نفسی را جمع کرد.همه دردها ، همه گریه های بی صدایش را و همه فریادش را.

با چشم های بی رمقش ، از پشت همان ماسک سبز روی صورتش فریاد زد :

تا تو راضی نشوی من زمینگیرم بانو..

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به دوست داشتن ِ گاه‌گاه ِ تو که هجوم می‌آورد و مرا زیر و رو می‌کند دل‌خوش‌م. دوست‌ت دارم. باور کن دوست‌ت دارم. ببخش بر من که غرق شدن در دریای سیاه ِ دنیا مرا خیلی از تو دور کرده است. مرا آن‌قدر دور کرده است که خیلی وقت‌ها تو را و وجود ِ تو را نادیده می‌گیرم. امشب اما انگار تو به من نگاه کردی که این‌طور گر گرفته‌ام. بعد از چند وقت دارم دعا گوش می‌دهم و گریه می‌کنم عزیز من. خوب ِ من! مرا به خاطر غفلت‌هایم ببخش و مرا یاری کن. دوست داشتم هزار بار فریاد می‌زدم و می‌نوشتم که چه‌قدر دوست‌ت دارم تمام  ِ زنده‌گی ِ من! ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می‌بینی که چه زود عهدهایم با تو را می‌شکنم. می‌بینی که هی این شکستن بیش‌تر برای‌م عادی می‌شود. هی عذاب وجدان بعدش کم‌تر می‌شود. هی شروع می‌کنم و هنوز کمی نرفته ناگهان همه چیز را خراب می‌کنم و برمی‌گردم سر جای اول‌م. در این میانه روح‌م دارد فرسوده می‌شود. وجدان‌م دارد بی‌حس می‌شود. دوست‌ت دارم ولی خیلی نمی‌توانم پای دوست داشتن ِ عملی‌ت بایستم. این اذیت‌م می‌کند و هی مرا بی‌وجدان‌تر و جری‌تر و وحشی‌تر می‌کند. بارها از تو خواسته‌ام دست‌م را بگیری و اصلاً آن‌قدر محکم بغل‌م بکنی که اگر بخواهم هم نتوانم دست از پا خطا بکنم. اما نمی‌دانم آیا رسم‌ت این نیست یا قسمت من همین هی زمین خوردن و هی فرسوده شدن است. نمی‌دانم ولی خواستم این‌جا بنویسم که خوب ِ من، من تحملی دارم. زیاد که سرد بشوم دیگر شاید هر چه هم باد بیاید خاکسترم گر نگیرد. شاید یخ بزنم و بمیرم. خواستم همین را بگویم عزیزم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اسم‌ش را نمی‌دانم بگذارم هجوم، بگذارم شبی‌خون، بگذارم غارت. بگذارم چه؟ هر چه هست اما چیز خوبی‌ست، دوست‌داشتنی‌ست و با این حال آدم دوست دارد خودش را بکشد و یا دوست دارد زمین دهان بازکند و او را ببلعد. این‌که در اوج تلنبار غفلت روی دل آدم، در اوج حواس‌پرتی ِ آدم، در اوج تاختن آدم در بیابان نفس، در اوج سرگشته‌گی آدم، یک چیزی می‌آید. این‌که گفتم نمی‌دانم اسم‌ش را چه بگذارم از همین است که فقط می‌دانم یک چیزی‌ست و نمی‌دانم آن چیز، چه است! اما هر چه هست آدم را ویران می‌کند. انگار کن که در ِ صندوق‌چه‌ای پر از بغض و گریه را در اعماق دل‌ت باز کرده باشند و جریان پیدا کند درون تن‌ت، درون چشم‌هایت، درون گلویت و درون لحظه‌هایت. نمی‌دانم شاید حتی مثل بادی سمی باشد که فرسنگ‌ها راه را دویده تا بر ده‌کده‌ای میان دره‌ای بوزد و همه چیز را سنگ کند و زمان را نگه دارد. نمی‌دانم نمی‌دانم نمی‌دانم. هر چه هست، خوب است و کشنده. هر چه هست، زمان را انگار کن نگه می‌دارد. هر چه هست، بهت می‌آورد و بغض. هر چه هست، جوری‌ست که آدم دوست دارد همان لحظه، با همان حال، بدود سمت بیایان و در راه هی گریه کند، هی بر سرش بزند، هی گریه کند، هی سرش را رو به آسمان بگیرد و هی داد بزند اسم‌ش را. هر چه هست، آدم را وا می‌دارد شکر کند که هنوز قلب‌ش می‌تپد و هنوز روح‌ش همان حوالی است. این چیز، از آثار اوست که نگاه می‌کند خیره، که دوست‌ت دارد بسیار، که مهربان است به اندازه‌ی آسمان‌ها، که جاری‌ست به اندازه‌ی آب‌ها. این چیز، از آثار اوست...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شکست سهمگینی خوردم از بی عرزه گیهایم
نشد در آسمان عشق ، ماهم را نگه دارم
__________________________________

ترسم تو بیایی و من آن روز...

________________________________

______________________________________

میخانه دگر جای من بی سروپانیست

بگذار به پشت در میخانه بمسرم

_____________________________

خرم انروز کزین مرحله بربندم بار

وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

________________________________

جز آه حرفی در خور گفتن ندارم
جز آه حرفی هست اما من ندارم
___________________________

 

____________________________________________

نفست می‌وزد و بوی بهار در گل پیرهنت پنهان است

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشعار بهمن صباغ زادهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قرار بود غمم را به عشق چاره کنی

نه این که این دل خون را هزار پاره کنی

روا نبود که من در میانه خاک شوم

کنار گود تو بنشینی و نظاره کنی

دلم کنار نمی‌آید این جدایی را

نمی‌شود به همین راحتی کناره کنی

قرار بود که حافظ به خنده باز شود

نه این که اشک بریزی و استخاره کنی

مباد خرمن مویت ز اشک خیس شود

مباد دامن شب را پُر از ستاره کنی

"رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند"

نشد که فال بگیری و زود پاره کنی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خورشيد، پشت ِدكمه‌ی پيراهن توست

شب، خوشه‌ای از گيسوان خرمن توست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نفَسَت می‌وزد و بوی بهار در گل پیرهنت پنهان است

در زمستان تن من، تن تو برف در چلّه‌ی تابستان است

لطف فروردین در آمدنت، سال نو لحظه‌ی خندیدن ِتوست

ساعت از این هیجان در آتش، عقربه عقرب ِسرگردان است

عشق تو ریشه دوانده در من، مثل یک بوته‌ی گُل در دل خاک

تن ِمن اما در آغوشت، خاکِ خشکی است که در گلدان است

رقصِ موهات بر آن صورت ِماه، ابر و بادی است وَرای تذهیب

خطّ ابروی تو در نستعلیق مایه‌ی حیرت خطاطان است

"هر کجا هستم باشم - با تو - آسمان، عشق، هوا مال من است"

بی تو این خانه مرا سلول است، بی تو این شهر مرا زندان است

حاجت راهنما نیست، که نیست هیچ کس راه بلدتر از من

"کعبه مقصود من ِبی دل نیست، مقصد من خود ترکستان است"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را

رسیده بود و نچیدم انار‌های تنت را

خدا چه معجزه‌ای کرد در بلوغ تو و من-

فقط نشستم و دیدم بزرگ‌تر شدنت را

چقدر دست مرا روی گونه‌هات کشاندی

چقدر ساده گرفتم حرارتِ بدنت را

چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی-

- زمانِ نامه نوشتن - نفس نفس زدنت را

- به شرم - بوسه فرستادی و گرفتمش از دور

در امتدادِ نفس‌هات، غنچه‌ی دهنت را

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شده باز ابر باران‌زایِ تو امشب وبال من

و باران می‌چكد بر شيروانیِ خيال من  

گرفته رنگ چشمان تو حالِ آسمانم را

هوای شرجی شب‌های گيلان است حال من

شبيخون لبِ سرخ تو راه خواب را بسته

چه ظلمی می‌كند لب‌هات بر چشمان لال من!

نترس از اشك، با جرأت تكان دِه شانه‌هايت را‍!

تمام غصه‌ها جا می‌شود در دستمال من

بيا دار و ندارم را بگير و دل به من بسپار

تمام شعر‌هايم مال تو، اما تو مال من

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با دست ِمهربان ِتو در باز می‌شود

شب با دو چشم مشکی‌ات آغاز می‌شود

چون کودکی که تازه زبان باز کرده است

لب باز می‌کنی و دلم باز می‌شود

ابراز عشق را به سخن احتیاج نیست

عشق است آنچه بی‌سخن ابراز می‌شود

شانه به زلف پُر شکنت چنگ می‌زند

آیینه نیز لب‌به‌لب آواز می‌شود

بالاتر از سیاهی چشم خودت که نیست

هر رنگْ سایه‌ای بزنی ناز می‌شود

 

پنهان نگاه می‌کنم و اشک‌های من

هر قطره سیل ِخانه‌برانداز می‌شود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای که اخمت به دلم ریخت غم عالم را

خنده‌ات می‌بَرَد از سینه دو عالم غم را

برق لب‌های تو یادآور ِشاتوت و شراب

چشمه‌ی اشک ِتو بی‌قدر کند زمزم را

گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می‌ریزی

گاه با بوسه شفابخش کنی مرهم را

بسته‌ای غنچه‌ی سرخی به شب گیسویت

کرده‌ای باز رها خرمن ابریشم را

"نرگست عربده‌جوی و لبت افسوس‌کنان"

با همین‌هاست که دیوانه کنی آدم را

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگر چه عاشق شعرم، اگر چه کم نسرودم

چه شعرها که برایت هنوز هم نسرودم

چه سوژه‌ها که خود آمد سر زبان، ننوشتم

چه واژه‌ها که خود آمد نوک قلم، نسرودم

شبی تو بودی و باران و قطره‌قطره غزل بود

پیاده، دوش به دوشت، قدم قدم نسرودم

برای این که تو را از صمیم ِدل بسرایم

به هر طرف زدم و هر دری زدم نسرودم

تو شاد ِشاد کنارم نشسته بودی و من باز

به غیر ِغصه نگفتم، به غیر ِغم نسرودم

 

تو رفته‌ای... من و افسوس و فال ِدانه‌ی تسیبح

سروده‌ام ... نسرودم ... سروده‌ام ... نسرودم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمام کرده خدا در لبت ملاحت را

دمیده ‌است درآن لب‌به‌لب لطافت را

شکرتر از شکری و گلاب‌تر ز گلاب

خودت بیا! که کند آب کار شریت را

پُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشق‌تر

اضافه کرده‌ای اکنون به عشق، عادت را

سپید شانه‌ی تو صبح محشر است و باز

به شانه ریخته‌ای موبه‌مو قیامت را

هوای خانه غزل‌بیز و من غزل‌بازم

تو نیز کرده غزل‌ریز قدّ و قامت را

غزل هنوز هزاران غزل بغل دارد

اگر نگیری از این بی‌قرار فرصت را

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خدا از چشم‌هایت آیه‌ای بهتر نیاورده

هنوز از کار چشمانت کسی سر در نیاورده

تقاص چشم خونبارت، هراس چشم خونریزت

"دمار از من بر آورده‌ست و کامم بر نیاورده"

"به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را"

خدا زیبا تر از زیبایی‌ات زیور نیاورده

چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی-

خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده

#

پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش

اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هزار فلسفه دارد كسي که مجنون است

به‌ويژه آن‌كه جنون را به‌عشق مديون است

طلا كه هيچ؛ كه از اشک نيز پاک‌تر است

حسابِ هركه سرش از حساب بيرون است

خراب می‌شوم از ديدن و نديدن تو

كه چشم‌های خمارِ تو مست و می‌گون است

غم ِتو خون ِدلم را به‌شیشه ریخته است

تو لاك می‌زنی آرام و من دلم خون است

"ز گريه مردم چشمم نشسته است به خون

ببین که در طلبت حال مردمان چون است"

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

 

درمسلک ما معنی پرواز چنین است:

با بال شکسته به هوای تو پردن . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو به زنجير اوست؛

پروازم.

___________________________

ازهرکرانه تیردعا کرده ام روان.

______________________

نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست

بی گمان دردل جای کسی هست که نیست

غرق رویای خدش پشت همین پنجره ها

خواهری محو تماشای کسی هست که نیست

_________________________

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمیدهد

خواستم که باتو درددل کنم گریه ام ولی امان نمیدهد

_______________________________

مبتلایم کرده ای درمان نمیخواهمکه عشق ,بیگمان شیرینترین بیماری دوران ماست

______________________________

فرقی نداشت دیشب و امشب برای من

جزانکه برنبود تو یکشب اضافه شد..


تونباشی من از اینده ی خود پیرترم...


بااسمان مفاخره کردیم تاسحر

اواز ستاره دم زد و من از تو دم زدم..

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بندنشد

بیقراره توام و دردل تنگم گله هاست

اه بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست


حافظ از چشمان قشنگ تو غزل ساخت

هرکس که تورادید به چشمان تو دلباخت 

نقاش غزل تاکه به چشمان تو پرداخت

دیوانه شداز طرز نگاهت قلم انداخت


به نام عشق بنام مدافعان حرم

سرم فدای امام مدافعان حرم

اگرکه قسمت من نیست تاحرم بروم 

بخوان مرا تو غلام مدافعان حرم

من وتوایم که از روزگاربیزاریم

جهان خوش است به کام مدافعان حرم

میان کل جهان درمقابل داعش

زبانزد است قیام مدافعان حرم

فدای غیرت ومردانگی این مردان

فدای لطف و مرام مدافعان حرم

خود حسین وابالفظل باده میریزند

به نام خویش به جام مدافعان حرم



دردبی درمان شنیدی؟؟؟حال من یعنی همین!!!بی توبودن درددارد...میزندمن را زمین..



مثل عکس رخ مهتاب که افتاده دراب

دردلم هستی وبین من وتو فاصله هاست..



______________________

درگير نگاه تو زمينگيرم من
در كنج لبت بسته به زنجيرم من
در معركه ميان عقل و عشقم
با عقل بيا ببين چه درگيرم من

__________________________________

كاري برايم كن
گاهي نگاهت را نثار چشم هايم كن
اين نخوت و عُجب دلت را هم فدايم كن
در گير مختصات لب هايت به زندانم
لب واكن و يكدم از اين هستي رهايم كن
لب واكن و با من سخن قدري بگو از عشق
لب را بجنبان و بگو يارا،صدايم كن
جاي تو شب ها مونسم اشك و غم و اندوه
يك شب بيا از غصه و غم ها جدايم كن
رنجور و بيمارم،طبيبم جلوه ي رويت
از دوريت مُردم،بيا كاري برايم كن
شب ها كه مي نالم چو نِي من از فراق تو
گاهي بيا و گوش خود را بر نوايم كن

_____________________________________

در آبي نگاه تو عشق آسماني است

احساس باغ در هوست ارغواني است
شيرين تر از غزل به دلم مي شوي عسل
طعم لبت عصاره اي از جاوداني است
دل خوش نمي كنم به قضا وقدر ولي
مانند عشق آمدنت ناگهاني است
چشمان من به معجزه عادت نكرده است
عشق زميني ات چقدر آسماني است
هرچند عمر مي گذرد سرد و مرگبار
نام همين كه مي گذرد زندگاني است
وقتي كه آسمان قفس بي گلايگي است
مرگ پرنده بي برو برگرد آني است
مهدي ن‍ژادهاشمي
ابروي تو محراب را ديوانه خواهد كرد
با خويشتن دين مرا بيگانه خواهد كرد
از پشت پرچين خيال و وسوسه چشمت
خون دل ِ همسايه را پيمانه خواهد كرد
سنخيتي ديوانه هارا با نصيحت نيست
دين تو دنياي مرا ويرانه خواهد كرد
وقتي نسيمت مي وزد اطراف اين ميدان
موي پريشان هوس را شانه خواهد كرد
مثل درخت بيد ، مجنون تو خواهم بود
برشانه هايم آسمانت لانه خواهد كرد
پيله نخواهم بافت ديگر دور احساسم
درد تو مي دانم مرا پروانه خواهد كرد
يك روز مرگم مي رسد از راه ، ديوانه
اين قصه را بال و پرت افسانه خواهد كرد

______________________________________________
بگذار تا که تازه شوم در هوای تو

ای ذره ذره ی نفسم مبتلای تو


می خواهمت به قدر تمام شکوفه ها ...

پهن است فرش سرخ غزل زیر پای تو

نذری بکن همیشه بمانی کنار من ...


تا در دل زمانه نیفتد بلای تو

دست و دلم همیشه به دنبال چشم توست


ای خاستگاه معجزه در چشم های تو

من سیب سرخ یاد تو را گاز می زنم

شیرین شود لبان من از ماجرای ت,

گاهی به خواب نیمه شبت می کشم سرک


شاید دوبال حادثه باشم برای تو

شاید دوباره پر بزنی در هوای من ...

تا من گل و شکوفه بریزم به پای تو ....

___________________________________________________ 

 با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج...حرفی بزن،ای قلب مرا برده به تاراج...

روز آسمانی شدنت مبارک بهترینم....امسال سالروز شهادت ات تقریبا با ولادت امام رضا (ع)همزمان شده است...دایی محمدرضای من تو را به امام رضا نگاهم کن...دعایم کن...شفاعتم کن مهربانم... دریا که مثل چشم تو زیبا نمی شود... آبی چشمهایت و نگاه آسمانی ات برای من دنیایی است...این دنیایم را از من نگیر... نفس من،تو بگو چگونه بنویسم درد لحظه های بی تو را... نگو که حرفهایم را نمی شنوی...؟نگو که نمی بینی ام...؟اما دل خوشی من به این است که همراه من هستی...حرفهایم را، دردهایم را می شنوی...مرا می بینی...این دل خوشی ام را از من نگیر... به نگاه تو امید دارم بهترینم ...تنهایم نگذار...برای دلم دعا کن...محتاج دعای توام این روزها...

 

 بگذار که تازه شوم در هوای تو...ای ذره ذره نفسم مبتلای تو...

مهربانم ضمانت دلم با نگاه توست….پلکی بزن به سمت دلم.این دیده نیست قابل دیدار روی تو
چشمی دگر بده که تماشا کنم تو را

تو در میان جمعی و من در تفکّرم
کاندر کجا روم و پیدا کنم تو را

 

 

شنبه ها گل می فروشم
یک شنبه ، کفش هایم را واکس می زنم
و به زلزله ای که در راه است فکر می کنم
دوشنبه ها را سکوت می کنم
سه شنبه ، ایمیل هایم را چک می کنم
و برای مرگ 
                 لبخند می فرستم
چهار شنبه ،
با دخترم به ملاقات خدا می روم
پنج شنبه ، شعر هایم را حراج می کنم
جمعه ها ... اما ،
فقط منتظر می مانم
                       می دانم که می آید ... +

                     

تنهایی اهل حضور را ، تنها ترنم دل انگیز آمدن کسی مرهم است ...

آقای من ، میلادت مبارک ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*خدایا ؛ گفتم دست خالی زشت است ، مهمانی رفتن !!

دست پُر آمده ام ، دستی پُراز گناه ، چشمی پُر از امید !! بمانم یا برگردم ؟!


-----ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

دلبری دارم که از صاحب دلان دل می برد

غمزه ای مشکل گشا دارد که مشکل می برد

گر نقاب از چهره گیرد آن نگار نازنین

پرتو رخساره اش دلهای مایل می برد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 
کجای چهار فصل نام تو می گنجد . . .؟

رویش از توست 

بهار ، بهانه ، باران هم !

تو ...

فصل پنجم شاعرانه های منی ...!


http://upload7.ir/images/52220135720415861045.jpg

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

معبودا،معرفتم ببخش تابفهمم که هستم وچه هستم وپی به وجود ناچیز وذ لت بار وگشتاخ خودببرم

تابدانم گستاخانه طلبکاردرگاه کبریائیت نشوم.تابفهمم حدومرز م را..که تکلیف تعیین نکنم بر ای تو خد ا وحضرتم وشهیدم ..که اگرچیزی بذل وعطاشد ازجود وکرم ذوالجلالیت تو هست وازبزرگواری حضرتم وشهیدم... والا من پست کجا وحقیر راچه....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 با که گویم غم دیوانگی خود جز یار
از که جویم ره میخانه به غیر از دلدار
سرعشق است که جزدوست ندانددیگر
می نگنجد غم هجران وی اندر گفتار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سخن عشق تو بی آن که برآيد به زبانم

رنگ رخساره خبر می ‌دهد از حال نهانم

گاه   گويم   که  بنالم   ز   پريشانی حالم

بازگويم که عيانست چه  حاجت  به  بيانم

هيچم از دنيی و  عقبی  نبرد  گوشه  خاطر

که به ديدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روزی  من  مسکين گدا  را

به  درغير ببينی ز درخويش برانم

من در انديشه آنم که روان بر تو  فشانم

نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شيرين زمانی نظری نيز به من کن

که به ديوانگی از عشق تو  فرهاد  زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز اين چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طريق تو  گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد   کار به  جانم

درم از ديده چکانست به ياد لب لعلت

نگهي باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نيمه بريدم که نگه کردم وديدم

که به پايان رسدم عمر و به پايان نرسانم

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
دلم از نبودنــهــایتـــ گــرفتــهــ " بـــارانــــمـــ "

کاشــ بهــ طــراوتــ سلــامیــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوباره غربت و آن ماجرای دلتنگی

ومن که گم شده ام لابه لای دلتنگی

از این هوای مه آلود شهر دلگیرم

وجار میزنمت در هوای دلتنگی

شکسته شاخه صبرم بیا تماشا کن

نشسته کنج دلم آشنای د لتنگی

تمام هستی خودرا زدست خواهم داد

به دادمن نرسد گر خدای دلتنگی

اگرچه دفتر شعرم همیشه دلتنگ است

به عالمی ندهم این صفای دلتنگی

..............

عشق هم بی بهانه ترکت کرد

یادگارش مزار دلتنگیست

باورت نیست باغ رویایم

بی بهار از بهار دلتنگیست

..................

در استانه فصلی به نام دلتنگی

عبور میکنم از ازدحام دلتنگی

بیا تا بسرایم از ته دل

فرازی از غزل ناتمام دلتنگی

تصدق سر ان چهره گشاده تو

اگر که عالم من شد بکام دلتنگی

نگو که همسفر غصه ها چرا شده ام

که همدم اند لب من و جام دلتنگی

تمام عمر صبورانه جستجو کردم

نبود جای خوشی در مرام دلتنگی

خداکند که نیفتد گذار بودن تو

شبی دمی نفسی هم به دام دلتنگی

تودر سپیده ی فردا به یاد من هم باش

که افتاب من امدبه بام دلتنگی

..................

بوی دلتنگی گرفته تمام کوچه های خیالم..

.............

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی




 

قصه عاشقی من به تو عزیز شهیدم قصه دیروزُ امروز نیست...

یادت هست........؟!!

حالُروز دلم داغون بود .شبُ روزم گریه،باگریه میخوابیدم با گریه بیدارمیشدم ومن ازتو تا آسمونت فاصله ها داشتم..هرچه میگشتم تورو نمیدیدم..........اصلن نبودی که ببینم..

شمارشو باهزارمشقت وسختی پیداکردم.تماس که گرفتم واحوالپرسی که شدگفت بجا نمیارم .

گفتم فرصت هست، بجا میاری.گفتم آقا سجاد خوب هستن؟

اسم سجادشو که آووردم چند ثانیه ای بینمون سکوت حاکم شد ..وبعدآروم بااون صدای ظریفش پرسید

 شما کی هستین که سجاد منو میشناسین؟گفتم یکی مثل شما..

دیدم خیلی اذیت میشه خودمو معرفی کردم.چند سالی تو ی محیط باهم زندگی کرده بودیم.گفتم سوالی دارم ازت گفت بپرس..گفتم باسجادت چطور حرف میزنی که میبینیش..راهشو... بهم بگو....

گفت چطور ..؟مگه...؟

بغضم شکست وهق هقم بلند شد.صدام ازشدت گریه در نمیومد.طول کشید تاازپشت تلفن آرومم کنه بنده

خدا.خندیدُگفت توهم؟گفتم اونموقه که تو تازه پاگذاشتی تواین وادی من ۵-۶سالی میشد

 که عاشق شده بودم..باورش نمیشد.میگفت اونموقه که باهم بودیم همیشه فکرمیکردم اگه بهت بگم عشقمو،سجادشهیدمو بهم میخندی ومسخرم میکنی..

گفتم همونموقه هم من میدونستم که مجنون شدی،ازبچه ها شنیدم ولی چیزی نگفتم..

اماازدیدنت لذت میبردم.همیشه دلم میخواست باهات خلوت میکردم وی دل سیر ازشهیدامون میگفتیم ولی نشد..

بشوخی گفت ولش کن شهیدتو.محلش نذار.اونوقت ببین چجوری میاد ویکم شوخی کرد..

بعد راهشوگفت.........................

گفت اگه دیدی شهیدتو اونطور که خودت دوست داری، خبرشو بهم بده گفتم باشه...

گذشت دوسال بعد .ومن تو شهیدم رو اونطور که دلم میخواست دیدمت...

ولی تصمیم گرفتم بهش نگم.گفتم که جوان نشان نیازی نداره که بهش بگم .چون همیشه باشهیدشه.همیشه میبینه وحرف میزنن.چه لزومی ونیازی هست که ..اصلن فرقی بحالش نمیکنه..

شبش خواب دیدم اومده خونمون ولام تا کام باهام حرف نزد..ازخواب که بیدارشدم فهمیدم که نباید

 قولمو زیر پابذارم..وزنگ زدم وبهش گفتم..............

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

روزای بی   بهونه                           

پر از  غمو  سکوته

بی تو هوای خونه  

 

کلاغ پر گنجیشگ پر

یه عالمه دعا   پر                           

من موندمو  غروب و  یه   عالمه   کبوتر

منو    کبوترایی  که

آسمون   ندارن                             

روی  حریر  ابرا

رنگین   کمون   ندارن

کلاغ  پر گنجیشگ پر

ببین پرم شکسته                        

 یه بغض سرد و کهنه

راه گلومو بسته

تو لحظه های بی تو

یه آسمون میذارم                           

اما تو نیستی و من

مهتاب و کم میارم

کلاغ  پر گنجیشگ پر

گلای  آرزو     پر                            

تو توی اسمونی

من رو زمین در به در

 

کلاغ  پر گنجیشگ پر

پری مهربونی                               

مگه نگفتی با من تا آخرش می مونی ؟

مگه نگفتی هر جا بری منو می بری؟                         

مگه نگفتی با من تو  آسمون  میپری؟

چشات پر , چشات پر

چشمایی که سیاه بود

چشمایی که خونه ی 

زلال  ماهیا  بود

 

تو لحظه های بی تو

یه آسمون میذارم                        

اما تو نیستی و من

مهتاب و کم میارم


کلاغ  پر گنجیشگ پر

آخر بازی مونده 

اونی که پرنداره

باید   تنها   بمونه

کلاغ  پر گنجیشگ پر 

گلای  آرزو     پر                            

تو توی آسمونی

من رو زمین در به در

 

کلاغ پر گنجیشگ پر

روزای بی   بهونه                         

پر از  غمو  سکوته

بی تو  هــــــــوای  خونه . . .

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ---

 قاب گرفته ام ...
عکس رخ ماهت را در دلم
مرور میکنم چشم ها را
در عمیق ترین نقطه هستی
باور نمیکنم /گذشته ای از من ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

  امروز باز بعد از سالها ديدمت بيست و دوم فروردين ماه نود ودو

نوشتم "سالها" و تو چه ميداني اين ايام را چگونه گذراندم/ و شايد هيچ وقت نخواهي فهميد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
لحظاتم را با تو هماهنگ کرده ام
می خواهم ثانیه ثانیه از این فاصله ها بکاهم
ودر زمان با تو باشم
و از یادت سبز شوم
چون نهالی نورس.

 

_____________

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
_________________________________________

عشق رسوايي محض است كه حاشا نشود

عاشقي با اگر و شايد و اما نشود

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشيم

هر كسي دربه در خانه ي ليلا نشود

دير اگر راه بيفتيم ، به يوسف نرسيم

سر ِ بازار كه او منتظر ما نشود

لذت عشق به اين حسِّ بلاتكليفي ست

لطف تو شاملم آيا بشود؟ يا نشود؟

من فقط روبه روي گنبد تو خم شده ام

كمرم غير در ِ خانه ي تو تا نشود

هرقدر باشد اگر دور ِ ضريح تو شلوغ

من نديدم كه بيايد كسي و جا نشود

بين زوّار كه باشم كرمت بيشتر است

قطره هيچ است اگر وصل به دريا نشود

 امن تر از حرمت نيست ، همان بهتر كه

كودكِ گمشده در صحن تو پيدا نشود

بهتر از اين؟! كه كسي لحظه ي پابوسيِ تو

نفس آخر خود را بكِشد پا نشود

دردهايم به تو نزديك ترم كرده طبيب

حرفم اين است كه يك وقت مداوا نشود!

من دخيل ِ دلِ خود را به تو طوري بستم

كه به اين راحتي آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتي آورده ام و هر بارش

پاسخي آمده از سمت تو ، الّا نشود

امتحان كرده ام اين را حرمت ، ديدم كه

هيچ چيزي قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بي برو برگرد مرا خواهي كُشت

عاشقي با اگر و شايد و اما نشود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ميل گم شدن در من پيدا شده است!

ميل گم شدن در جايي بكر...

در فكر‌هاي دور...!

خسته‌ام از حسِ خستگي

از اين‌كه اين‌جا نشسته‌ام،

و مي‌گويم از اين‌جا...

و حالي كه مرا خسته مي‌كند...

خسته‌ام از خسته‌ام !

فكر رهاشدن مرا رها نمي‌كند...!!

فكر رهاشدن در رفتن...

در اعماق يك سفر...!!

مي‌خواهم با باران‌ها سفر كنم؛

از هرچه بگذرم!

روي درياها چادر زنم!

ميان شن شنا كنم!

از هوا جدا شوم!

به خلاء عشق بپيوندم

كه مرا مي‌آكند...

كه مرا مي‌كَنَد...

از زمين و هوا!

و مي‌پراكند

آن‌جا كه هرچه رها شده‌ ست!

تا آن‌جا و روزي كه باز،

زيبايي‌اش

مرا پيدا كند!

ميل گم شدن در من پيدا شده‌ ست...!

"شهاب مقربین"


مانده‌ام

چگونه تو را فراموش كنم!؟

اگر تو را فراموش كنم،

بايد سال‌هايي را نيز كه با تو بوده‌ام

فراموش كنم!!

دريا را فراموش كنم!

و كافه‌هاي غروب را

باران را...

اسب‌ها و جاده‌ها را...

بايد دنيا را،

زندگي را،

و خودم را نيز فراموش كنم!!

تو با همه‌ چيز درآميخته‌اي!

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

سلام حضرت دلـبر


سلام قـرص قـمر


زمین كه لطف ندارد


از آســـمان چــه خــبر؟!


 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با همه ی بهار بودنت عجیب بوی

             زمستان می دهی

بوی روزهایش...

        روزهایی که باامیدبرگشتنش شب می کردم

باور نبودش سخت است اما....

می خواهم تصویرهای قشنگ ذهنم ازلبخندهای زیبایش را فرامش نکنم

می خواهم بهاری باشم

                  بهاری که دم از سرزندگی می زند

می خواهم فصلی جدید با نبود جسمش شروع کنم

پس....

می نویسم. همه ی  دلتتنگی ها.همه ی  خوشی ها .همه ی غم هارا

می نویسم برای تو جان دلم

می خوانی اش....مگرنه؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قلوبنا معكم ولن ننساكم، فأنتم ضمير هذه الأمة وعنفوانها.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعد قليل من هذه الكلمات إن شاء الله سيصبح جسدي ناراً تحرق المحتل الصهيوني الذي يمعن كل يوم وكل لحظة في تعذيبكم ويظن أنه يذلكم ولكن هيهات.. نهايته إن شاء الله قريبة على أيدي مجاهدي المقاومة الإسلامية.. اعلموا يا أهلي الأعزاء إن الاحتلال سيزول وأنتم في ضميري وعقلي وقلبي وإن شاء الله النصر قريب

 

ـــــــــــــــــــــــــــ--------------------------------------------

+ مرگم باد

اگر دمی کوتاه آیم

از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که

دوستت دارم!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاره شد تسبیح دلم!

حتما حاجت می گیرم!

من دلم را نذر کردم

تا بخندی...

بخند!

چند وقت است اینجا خورشید ماتم گرفته

به جان واژه های منتظر تب دار قسم،

که اینجا هر ثانیه ام شب است به تاریکی یلدا...

من دلم را نذر کرده ام

تا بخندی...

تا تو لحظه هایت مهتابی باشد...

من دلم می لرزد!

پای واژه هایم سست می شود

وقتی تو غم روی چهره ات می نشیند...

من دلم را نذر کرده ام!

تسبیح دلم پاره شد!

بی شک حاجت می گیرم

و تو باز می خندی...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چقدر از نداشتنت می ترسم.....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لبریزم از گفتن ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 ما را دل از نسيم سحر وا نمي شود
اين غنچه‏ ى فسرده، شكوفا نمي شود
ديرى است تا به سوك تو خون ميرود ز چشم‏
اين چشمه، جز به ياد تو جوشا نمي شود
سنگينى فراق تو پشت مرا شكست‏
اين داغ سينه‏ سوز مداوا نمي شود
در آسمان خاطرم اى مهر صبح‏ خيز
سالى است ماه روى تو پيدا نمي شود
گفتند تا كه فكر تو از سر بدر كنم‏
ميخواهم اينچنين كنم، اما  نمي شود
چشمى، بسان ديده‏ ى شب زنده‏ دار من‏
از موج اشك، غيرت دريا نمي شود
آتش بگير، تا كه بدانى چه ميكشم‏
احساس سوختن به تماشا نمي شود
گويند: روزگار، فراموشى آورد
هرگز غم تو از سر ما وا نمي شود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
 

ای دوست گشاده به رحمت.....یا باسط الیدین بالرحمه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 چه یخته برام پسرمو تو خون ببینم

چه سخته برام کنار پیکرت بشینم

چه سخته برام تورو روی عبا بچینم

علی اکبرنور دیده ازهم تن تو پاشیده

چی به روز تو اومده که نیزه به زره چسبیده..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 
 
 
 
گفتم اگر سپیده دم امد

رنگین کمان برای دلم رقص می کند

اری سپیده دم امد

اما دلی نبود...

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
حرفی... برای گفتن نمی ماند... وقتی دلی ... بی هیچ گناهی شکسته باشد... وخرده های دل ... چنان راه نفس کشیدنت را بند بیاورد... که هر نفست... با درد باشد... و مدام چشمانت... پر و خالی از اشکی شود... که آن هم با درد است... حرفی برای گفتن نمی ماند... وقتی دردی راه گلویت را بند بیاورد...

ما سرخوشان مست دل ازدست داده ایم

همراز عشق و همنفس جام باده ایم

برمابسی کمان ملامت کشیده اند

تاکار خود زابروی جانان گشاده ایم..

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 وقتی که دوست دارم بـــروم یک جـــا که جز خــدا نباشد و فریاد بزنم

بـــــابـــــا

تا جبران 25 ســال  صــدا نکردنت بـاشد و تو یک بــار و فقط بـرای یک بار بگــویی

جــــــــــــان بـــابــــا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
با که گویم غم دیوانگی خود جز یار
از که جویم ره میخانه به غیر از دلدار
سرعشق است که جزدوست ندانددیگر
می نگنجد غم هجران وی اندر گفتار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی
چون بادِ سحرگاهم ، در بی سر و سامانی
من خاکم و من گَردم ، من اشکم و من دردم
تو مهری وتو نوری ، تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر ، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را ، بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی ، در مستی و در پاکی
من چَشم ترا مانم ، تو اشک مرا مانی
در سینه ی سوزانم ، مستوری و مهجوری
در دیده ی بیدارم ، پیدائی و پنهانی
من زمزمه ی عودم ، تو زمزمه پردازی
من سلسله ی موجم ، تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت ، دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی ، دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو ، نسپاری و بسپاری
کام از تو و تاب از من ، نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت ، کو چشم «رهی» جویت ؟
روی از منِ سرگردان ، شاید که نگردانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يادت از دل كي مي رود
كي نغمه از نی مي رود

ديده از دو عالم به يادت بستم

هر كجا هر زمان به يادت هستم

به بويت مستم

از ازل اي يار اين منم مجنون

عشق تو از دل كي رود بيرون

از يك نگاه تو صدها غزل دارم

مهر تو را در سينه از روز ازل دارم

به پاي تو سري دارم بي سامان

به ياد تو غمي دارم بي پايان

بگو تا كي چنين باشم سرگردان

بيا جانا رهايم كن زين هجران

باز آ يك دم كنارم باش قرارم باش

خزان آ مد بهارم باش

باز آ يك دم كنارم باش قرارم باش

خزان آ مد بهارم باش

از يك نگاه تو صدها غزل دارم

مهر تو را در سينه از روز ازل دارم
 

 
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
چه می شود در جواب صدا زدن های همیشگی ام...

بگویی" جانم"....هیچ چیز دنیا را با این عوض نمی کنم....آرامش چشمانت بی تابم میکند...تو برایم بهترینی...دعا کن برایم مهربانم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نگو که نشنیدی حرفهایم را.....دردهایم را....نگو که ندیدی اشک هایم را...باور نمیکنم.....همین که با تو آرامم پس می شنوی چه می گویم پس می بینیم بهترین بهترینم....دلم را به تو سپردم..خودت می دانی و دلم....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 زیبا

زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

              تا رود آفتاب بشوید

                                    دلتنگی مرا

 

زیبا

هنوز عشق

                 در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

                                               با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

                                         در تندباد عشق نلرزد

 

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

                                      احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

                                   یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

 

زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم

 

 

زیبا ستاره های کلامت را

در لحظه های ساکت عاشق

                                   بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق

                        بچرخانم

                                 بر حول این مدار

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قلب من در قلب تو در جان توست

ــــ

این شقایق را نگاهی سرد پرپرمیکند...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همه سیب های ِ سرخ و همه شمعدانی ها ، سلام های ِ من هستند که از اتاق ِ کوچک دلم برایت پست کردم.

وقتی از تو می نویسم واژه هایم پرنده می شوند و آهسته آهسته از پلک هایم خورشید می ریزد .

اگر خودخواهی نبود برایت می نوشتم که خداوند تو را برای ِ دل ِ من آفریده است.

برای ِ لحظه های ِ آسمانی ِ من ...

کاش زودتر برگردم ،

دلتنگ ِ تو هستم!

همین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداد ِ ســیاهم را بر میــدارم ،

جـاده اے مــے کشــم از اینجا تا خود ِ خــــُـــــدا ...

ســفرے به مقــصد ِ آغوشــش ،

تـــــــــــو کـه خوبـــ میــدانــے

رویاهـاے رنگــے ام, حوالـے ِ خــانه خـــُـــدا پرســـه مــے زننــد ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات

به مستان افتاده در پای خم
به رندان پیمانه پیمای خم

که خاکم گل از آب انگور کن
هوسهای من آتش طور کن

الهی به آنان که در تو گمند
نهان از دل و دیده مردمند

به خم خانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده

می ده که چون ریزمش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

می معنی افروز و صورت گداز
همه گشته معجون ناز ونیاز

پریشان دماغیم ساقی کجاست
شرابی زشب مانده باقی کجاست

می کو مرا وا رهاند زمن
زآئین کیفیت ما ومن

دماغم زمیخانه بوئی شنید
حذرکن که دیوانه هوئی شنید

مغنی نوای طرب ساز کن
دلم تنگ شد مطرب آواز کن

به میخانه آی و صفا را ببین
ببین خویش را و خدا را ببین

به رندان سرمست آزاده دل
که هرگز نرفتند جز راه دل

تو در حلقه می پرستان در آی
که چیزی نبینی به غیر از خدای

بزن هر چه هواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر

الهی به جان خراباتیان
کز این محنت هستیم وارهان

 

 

 

 

تويي اميد تپيدن اين دل 
 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

برای‌ شما چند مورد را که‌ در رابطه‌ با خط‌ ما، اصول‌ اساسی‌ به شمار می‌رود، یادآور می‌شوم‌:

راه‌ جهادگرانه‌ ما، سخت‌ و طولانی‌ و پر از مشقّت‌ و ابتلائات‌ است‌؛
لذا برای ‌پیمودن‌ این‌ راه‌، باید تلاش‌ کنید تا روحیه‌های‌ عالی‌ و پاک‌ داشته‌ باشید؛
باید سینه‌ها را از هر گونه‌ تیرگی‌ و حجابی‌ که‌ انسان‌ را از خدایش‌ دور می‌سازد، پاک‌ کنید؛
همان‌ گونه‌ که‌ قبل‌ از من‌، برادران‌ شهیدم‌ به‌ شما توصیه‌ کرده‌اند،
به‌ این‌ خط‌ شریف‌ تمسک‌ جویید و این‌ راه‌ را که‌ همان‌ طریق‌ مقاومت‌ است‌، بپیمائید؛
چون‌ این‌ راهی‌ است‌ که‌ خداوند فقط‌ ما را بر پیمودنش‌ برگزیده‌ است‌
و ما هم‌ نباید این‌ فرصت‌ را از دست‌ بدهیم‌،
و مهم‌تر از آن‌، این‌که‌ نباید خون‌ شهدا را ضایع‌ کنیم‌
و باید امانات‌ آنها را که‌ در نزد ماست‌، به‌ خوبی ‌پاسداری‌ کنیم‌.

بر دستورهای‌ فرماندهی‌ عزیز و فرماندهان‌ مقاومت‌ اسلامی‌ ملتزم‌ باشید.
به‌ راهنمائی‌های‌ حضرت‌ رهبر ـ خامنه‌ای‌ جانم‌ به‌ فداییش‌ ـ و دبیر کل‌ حزب‌‌الله ‌لبنان‌ جناب‌ سیدحسن‌ نصرالله‌، ملتزم‌ باشید.

عکس‌های‌ شهدا را همیشه‌ مقابل‌ چشمانتان‌ قرار دهید و برای‌ محقق ‌شدن‌ اهدافی‌ که‌ آنها به‌ خاطرش‌ به‌ شهادت‌ رسیدند،سعی‌ و تلاش‌ کنید و درخط‌ آنها باقی‌ بمانید.

وصایای‌ حضرت‌ امیرالمؤمنین‌ به‌ فرزندانش‌ حسن‌ و حسین‌(علیهم‌السلام‌) را که‌ راه‌ و روش‌ زندگی‌ِ مورد رضای‌ خداوند را به‌ ما نشان‌ می‌دهند،و همین‌ طور وصایای‌ امام‌ خمینی‌ (قدس‌ سره‌) و راهنمائی‌های‌ ارزشمند و پر برکت‌ ایشان‌ را بخوانید، یاد بگیرید و به‌ آن‌ عمل‌ کنید.

قبل‌ از این‌که‌ در جنگ‌ شرکت‌ کنید، همان‌ طور که‌ برداشتن‌ اسلحه‌ را ضروری‌ می‌دانید، وضو گرفتن‌ را لازم‌ بدانید؛ چون‌ دستی‌ که‌ با وضوست‌ و می‌جنگد،
ممکن‌ نیست‌ شکست‌ بخورد.

خانواده‌های‌ عزیزی‌ که‌ در نوار مرزی‌ و تحت‌ اشغال‌، همچنان‌ مقاومت‌ می‌کنید!
کمی‌ بعد از نوشتن‌ این‌ جملات‌ و کلمات‌، ان‌شاءالله‌ پیکرم‌ آتشی‌ خواهد شد که‌ اشغالگران‌ صهیونیسم‌ را که‌ هر روز و هر لحظه‌ در اذیت‌ شما سعی‌ و تلاش‌ می‌کنند، خواهد سوزاند.
دشمن‌ گمان‌ می‌کند که‌ شما را ذلیل‌ کرده‌، لکن‌ هیهات‌. و پایان‌ این‌ آزار و اذیت‌ به‌ دست‌ مجاهدان‌ مقاومت‌ اسلامی‌، نزدیک‌ خواهد بود. ان‌ شاءالله‌.

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

خوش به حالت!

بهشت خوش می گذرد؟

با آن چشم های روشن و قشنگت حالا از کدامین پنجره آسمان داری نگاهمان می کنی؟

خیلی ضایعیم!نه؟؟؟ اسیر و خاکی و دست و پاگیر...

این پایین اوضاع زیاد خوب نیست.هوا آلوده است و نفس کشیدن سخت!

راستی تو همیشه بزرگترین حسرت زندگی من بوده ای!

می دانستی؟

اصلا عمر من معجونی از آرزوها و حسرت هاست...

به خاطر همه چیزهای قشنگی که تو داری!

لاله ای که روی سنگ قبرت کنده اند و «شهید»ی که اول اسمت نشسته!

تازه فقط که این نیست.

تو را با همان لباس های خاکی و غرق به خونت به خاک سپردند... بی غسل و بی کفن!

از این توپ تر نمی شود پسر! 

مثل این اتفاق های محشر توی زندگی تو کم نیست. 

مثلا همان پایی که روی مین رفت و برای همیشه در «دره تنکاب» جاماند...

قسمت«تنکاب» شد که قدم گاه فرشته ها شود از آن به بعد...

و اما من...

هرچند که هرگز ندیدمت! نه مثل «فاطمه» هم بازی ات بوده ام و

نه مثل«مصطفی» هم رزمت! و نه مثل خیلی ها از تو خاطره دارم اما...

خدا خواست «زائر » شب های جمعه مزار تو باشم...

بــودن تــو شــوق زیستن من است

من به شوق بودن باتو پرپرواز گشود م..

 

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!

 من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست..........

تو را باهرنفس می بویم، اماباز دلتنگم...

________________________________________________________________

قرارمان در باغ بهشت، وقت اذان!

اگر نیامدم آن جا به انتظار بمان

هنوز اسیر زمینم ملامتم نکنی

کجا پناه برم گر شفاعتم نکنی؟

تنت به سرخی دشت شقایق است عزیز!

کمی ز زخم تنت بر خزان جانم ریز!

تو مثل صاحب اسمت غریب و مظلومی

«رضا»ی زندگی ام! تا همیشه معصومی!

رضا دعا کن از اینجای قصه طوفان است!

«علی» است این که هم اینک میان میدان است!

رضا بیا که دمادم خدا...خدا... بکنیم

به جان رهبر جانبازمان دعا بکنیم!


________________________________________________

امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان

حالی بپرس از مادر پیرت پسرجان!


دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟

شاید که یادت رفته قول زیر قرآن


دست تو از وقتی به دست حوریان است

کمتر می افتی یاد این دستان لرزان


تو همنشینی با جوانان بهشتی!

لطفی ندارد دیدن ما سالمندان


شرمنده ام مادر! دلم خیلی گرفته

ناراحت از حرفم نشو، رو بر نگردان...

      

  

پیش سماور رو به رویایش نشسته

مادر بزرگ پیر من با چشم گریان


چیزی نمی گوید ولی از حرف هایش

می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان


دارد برایش چای می ریزد ولی او

مثل همیشه لب نخواهد زد به فنجان


عطر عجیبی خانه را پر کرده شاید

عطر گلی باشد که مانده زیر باران


_________________________________--

ـــــــــــــــــــــــ

به طراوت باران

ایمان دارم

وقتی بذر نارس کلمات را

در میان نرمه های خاک

پنهان می کنم

و هرچه ناله و «نا» را ،وجین

تا وقت آمدنت

روی دست های ترک خورده باغچه

شعر بروید و شور...

***

به سخاوت پنجره

ایمان دارم

هرشب که آسمان را

به اتاق ساکت تنهایی ام

دعوت می کند

و آن تکه از آسمان

که ستاره ی تو سو سو می زند

مال من می شود ،

شب پره ها در نور شناور می شوند

و لاله عباسی ها ،زیباتر...

***

نقش پنجره می کشم بردیوار

دست هایم را زیر چانه می زنم

می نشینم پشت پنجره

و آمدنت را زیرباران

انتظار می کشم...

ــــــــــــــــ

 

 

***

حجم قفس

وسعت پروازم را احاطه کرده است

و پاهایم را

در بدرقه ی بی بالی

به کبوتری بخشیدم...

***

زمین تنگ است

آسمان محدود

 وتو آنقدر دیر کرده ای

که پرواز قضا می شود

به وقت کبوتر...

***

آسمان

سقف قفس است

و هوای نبودنت سنگین

آنقدر که

آسمان را به زیر بکشد

و پشت پا به بخت کبوتری بزند...

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

روی پلک هایم

نقش بیداری می کشم

و هوشیاری را

گلدوزی می کنم

بر حاشیه ی نگاهم

تا دست به دامنت شوم

وقتی

از میان خواب هایم

عبور می کنی...

***

دست به دامنت شوم

از هجوم کابوس ها

و پریشانی تلخ روزهایم را

به تو بسپارم

تا به شیرین ترین رویای ممکن

تعبیر کنی..

و گهواره ی کودک ناآرام خواب را

به تکانی رام...

***

دهان هذیان ها را

می بندم

تا دست به دامنت شوم

حتی اگر

آهسته عبور کنی...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جالیزی از کلمه است

برگ های شوریده ی دفترم

وقتی

از نامت

شعر می روید و شور

و من مترسکی

که مبهوت می شود

وقتی

پرنده ی خیالت

برای چیدن غزلی

ازاین جالیز

پاورچین می گذرد

از پرچین ذهنم...

***

محصول خوبی ست "امید"

دوباره در دلتای کوچک دلم 

افقی بزرگ می کارم

وقتی

فصل باران نزدیک است...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

__________

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بهارِ زندگیم را بهاری

و

بهانه ی زیستن...

 


از خدا پنهان نیست

از تو هم پنهان نباشد

تمام هفته را منتظرم

تا پنج شنبه و باران با هم از راه برسند.

پنج شنبه ها عطر نیزارهای باران خورده را دارند.

به دلم افتاده پنج شنبه شب به خوابم می آیی

دست در دست باران...

دلتنگی هایم را

در اوج  نفس گیر پنج شنبه ای بارانی

به دوش میکشم و

می زنم به دل گلزار شهدا....

عزیز تر از جان!

تو که می دانی دلم به تلنگری آشفته می شود.

گاهی که سوگوار و زخم خورده

بر مزار خوابهای پنج سالگی ام نشسته ام

مرا و این قلم قسم خورده را تنها بگذار.

"هوای نوشتن که به سرم میزند

دفترم بوی خون می گیرد."

آخر من پدرانی را میشناسم

بی دست

بی پا

بی سر ...

.

.

.

برای همیشه خط می کشم روی خداحافظی هایم.

من شاعر هزار سلام بارانی ام

 سلام ای غم خجسته! 

 

 

___________________________________________________________________


کبوترانه در این عصر بی پر وبالی

دلم به یاد شما عاشقانه می گیرد

هوای باتو پریدن نشسته در بالم

سراغ همسفری بی بهانه می گیرد

مرا ببر، ببر ای عشق از شب کوچه

به شهر هشتم آئینه، در تب توفان

مرا ببر به تماشای ناگهان- چشمه

به پای بوسی سنگ ها پس از باران
رسیده ایم من و شب، سلام ای خورشید

که با تبسم تو ماه رهروان روشن

دلم همیشه به یادت بلندپرواز است

که با اشاره ی تو راه آسمان روشن

سلام بر تو که انگشت تو نسیم صباست

چه سرخوشانه گره می گشایی از دردم

دلم پرنده و دست تو آشیانه ی مهر

از این رهایی یکدست برنمی گردم

ز ما نگاه مگردان که ذره ایم آقا

تو آفتاب بلندی و سایه ها بسیار

در این کناره که باشیم ذره، خورشید است

در این کرانه که باشیم سنگ ها، دلدار
حدیث سلسله العشق را روایت کن

تبارنامه ی نام پیمبران این جاست

از ازدحام پریشان بی پناهی ها

سفر کنیم که آرامش جهان این جاست

من از زیارت یک صبح تازه می آیم

دلم زلال و شبم مثل صبح خنده گشاست

قرارگاه دل بیقرار خسته دلان

رواق روضه ی تو خانه ی امید و رضاست
قسم به حرمت همصحبتی خداوندا

مرا به غربت این خاک آشناتر کن

در این زمانه که پروازها زمین گیر است

مرا دچار قفس کن، مرا رهاتر کن

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

دعاکن قبله ام گم نشود.. 

✿ ٠•●دل مــن
ܓ✿ ٠•●پشــت ســرت
ܓ✿ ٠•●کاســه آبــي شــد و ريــخــت...

*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸

ܓ✿ ٠•● کــــــــــی شـــــــود

ܓ✿ ٠•●پیـــــــــــش قـــــــــــدمهــای تـــــــــــو

ܓ✿ ٠•●اسپنـــــــــــد شـــــــــوم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همنشینم به خیال تو و آسوده دلم ، کاین وصالی ست که در پی غم هجرانش نیست ...

یکـــــــ بـــار ِ دیــگــر

زائـــــــــــرم کــــُــن

کبــوتر ِ دلـــــــــم را

وقفــ آستانتـ میکــنم


راستش ؛

دلتنگی بهانه استــــ

چَشمم برق ِ گنبدتـــ را میخواهد

ریه هایم استشمام ِ عطرِ ناب ِ حرمت را

پاهایم لمس ِ فرشهایتــ

دستـ هایم گره خوردن در ضریحتــ

اینها به کنار،کفشـ هایم را چه کنم؟

سودای ِ دستــ ِ خادم ِ کفشداریتــ را دارد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو همچو من سر کویت هزارها داریولی بدان که گدایت فقط تو را دارد...

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج...حرفی بزن،ای قلب مرا برده به تاراج

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاهی د لم برای خودم تنگ میشود،د ائم بر ای تو..

تو، نه آرزو، که استجابت دعای هرروزه‌ی قنوت من بودی...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خبرت هست که بی روی تو آر امم نیست..؟؟

 در تمنای نگاهت بیقرارم تا بیایی

 

دلتَنگ كه بآشے
بَهآنه اے مے خواهے
بَراے ِ { بآریدَن } . . .



+ قانون ِ پآیستگے ِ احوالَم خوب عَمَل مے كُند
درد هآیم از بین نمے روند
فقط
از نوعے به نوع ِ دیگر تَبدیل مے شَوند ؛
درد ِ دورے
دلتنگے

...

+ مَن و این دل ِ هوآیے ... 


*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸


✗ مــنو دلـــو امـام رضـا : جـــــای قــول و قـرارهـــایمان امــــن است آقـاجـان؟

خیــــــالم راحـــــــت باشــد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


•٠•●! ❤ !●•٠•

┘◄ التماس دعاے فرج + شهادت

•٠•●! ❤ !●•٠•

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میدانم این صدای توست که در دل من اینگونه میپچد،موج میزند و فریاد میشود. تا انجا که من دیگر نمیتوانم بمانم. وقتی تو مرا خواندی من چه کاره ام؟می اییم. هرچند اگر امشب مرا نمیخاندی پنج شنبه خودم می امدم .همچون هفته های قبل...

اما پژواک ندای تو انقدر در دلم به در و دیوار میکوبد که نماز عشا را نخوانده چادر مشکی ام را بر سر می اندازم و از خانه بیرون می ایم

ماشینی مقابلم می ایستد بوق میزند و مرا به خودم می اورد میگوییم:بهشت زهرا........؟؟؟

مرد سر تکان میدهد و من سوار میشوم. چشم هایم را میبندم به یاد تو...........

اصلا امروز یاد توهم جور دیگری بود

از سحر که لحظه ای تو را در جمع همسنگرانت دیدم که خنده ی مستانه میکردی وظهر که گله ات را به خدا میکردم

از بی وفاییت گفتم.از اینه که انقدر در میان رفقایت خوش میگذرانی و دیگر هیچ یادی از دل سوخته من نمیکنی،

از اینکه دیدار روی دوست انچنان تو را مجذوب کرده است که دیگر سراغی از یار و همراه قدیمیت نمی گیری.،

از اینکه انقدر در ناز و طنعم غوطه ور شدی که دیگر ناله های تنهایی مرا نمیشنوی.......

اصلا انگار یادت رفته است که روزگاری من با اشک چشم بدرقه ات کردم وبعد از رفتنت دست به دعا برداشتم.

مثل اینکه یادت رفته ان روز را که در بیمارستان به عیادتت امدم، انقدر ترکش از بدنت در اورده بودند و انقدر باند پیچی ات کرده بودند که در نگاه اول نشناختمت.

بیهوش بودی اما لبهایت مثل همیشه تکان میخورد و تو گناهان نکرده ات را الهی العفو میگفتی.........

تا بهشت زهرا راهی نمانده است.....

نمیدانم این چه حالی است ، ظهر در سجاده انطور شکایتت را نزد خدا بردم و حال اینطور مرا به سوی خود میخوانی. نکند با خبر شده ای از شکوه مخفیانه دل من؟؟؟؟؟؟؟؟

در اینه به راننده نگاه میکنم. انگار او مدتها قبل مرا می پاییده.نمیدانم چرا اینطور به من خیره شده است... رویم را بر میگردانم و بیرون را نگاه میکنم همه جا را مه گرفته نمیتوانم بفههم کدام قطعه هستیم. اصلا ایا هنوز در بهشت زهرا هستیم؟؟؟؟

ترس تمام وجودم را فرا گرفته و لرزه بر جانم می اندازد نکند او می خواهد............

خدایا چه کنم؟در این تنهایی؟؟در این مه و در ماشین این مرد؟؟؟؟

میخندد.....

دهانم خشک خشک است.

میپرسد:«شما میخواستید کجابرید؟ بذارید در خدمت باشیم حالا!» و باز میخندد

ماشین سرعت میگیرد و میرود،نمیدانم به کجا......

زبانم بدون اراده من میگوید:«همسرم همینجا مننتظرمه...پیاده میشم،ممنون.»

نمی فهمم چه میشود. اصلا نمیفهمم.

ناگهان ترمز میکند و با انگشت رو به رو را که فقط مه است را نشان میدهد و بریده بریده میگویید:«همسرتون....اون اقا هستن؟ بفرمایید.....»

بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس در را باز میکنم و سراسیمه پیاده میشوم و ماشین با سرعت از انجا با میگریزد.

و من اطراف را در جستو جوی مردی از نظر میگذرانم که نیست.روی برف میدوم هیچ کس نیست. هیچ کس...

برف دیگر نمیبارد.......

یکباره پاهایم سست میشود و بر یاقوت های شفاف دشت شب به سجده می افتم

پس مردی که راننده با انگشت نشان داده بود........

ای خدا!!!! چه گفتم من و چه شکوه کردم!!!

باید بوسه بزنم جایگاه قدمهایت را بر این پهنه سپید.

باید تبرک کنم وجودم را در این اسمانی سراسر حضورت و باید پرکنم دلم را از اطمینان،از یقین، و بر خیزم تا بر سر مزارت نماز عشارا به تو اقتدا کنم........... ای حضور اسمانی!!!!!!

تو همیشه هستی و هوایم را داری مرد اسمانی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست
 
در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست
 
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست
 
زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست
 
به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لبخنــــد تو را چند صبــــاحی است ندیدیم
هــر چنـد که از عشق به جـــایی نرسیدیم

این راه به پـــایان غم انگیـــــزرسیده است
هــــر چند ز بـــاغ لب تـو سیب نچیــــــدیم

در آینه تنهـــــا دل من یـــــــــاد تو می کرد
تــــــاول زده پــــای دلم از بس که دویدیــــم

یک بـار دگــر قصــــد دل خستــــه ی ما کن
هـــــر چنــــد از این بــــام چو بیگانه پریدیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی

قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی

مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی

همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی

عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی

اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی

خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی

مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی

تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی

نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی

من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

پروردگارا :

درود  ورحمت فرست برمحمد(ص)پیغمبر رحمتت و کلمه نورت

وقلب مرا مملوّ از نوریقین فرماوسینه ام رابه نور ایمان روشن ساز

وفکرواندیشه ام رابه نور نیّات خیروعزم و اراده ام را به نور علم منوّر گردان..

وقوت جسم وجان مرابه نور عمل و زبانم را به نور صد ق وراستی ودینم رانور بصیرتها ازجانب خودعطاکن

 وبه چشمم نوردیدن وبه گوشم نورحکمت وبه قلبم که محل محبت و

ولایت محمد(ص)وآل محمدعلیهم السلام راعطا فرما..

خدایا توراملاقات کنم دروقت مرگ درحالتی که وفا به عهد و پیمان تو کرده باشم

که مراغرق رحمت خودگردانی ای مولای ستوده صفات..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


در انتظار تو بودم امیدوار امشب

نیامدی و مرا کشت انتظار امشب

کجا شدی که به امید دیدنت تا روز

دمی به هم نزدم چشم اشکبار امشب

به چشم و گیسو و زلفت قسم که بی تو مرا

نه خواب بود و نه آرام و نه قرار امشب

شنیده هرکه ز من های های گریه ی زار

گریست بر من بیچاره زار زار امشب

لبم به لب نه و با من دمی به روز برآور

که برلب آمده جانم هزار بار امشب

چو شمع، محتشم از درد مُرد و دلسوزی

نکرد بر سر بالین او گذار امشب

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

تو را به آسمان ســــپرده ام نه خاک...
به آن ســـــتاره های پاک ،
به مـــــــاه تابناک ،
که مثل حر ف های تو همیـــــــشه بی ریا و ساده اند...
تو را به رودها سپرده ام ،به رودخـــــــانه ها
 که مثل چشم ها ی جاری و زلال تو
بهار را به خـــــاک داده اند
برای من
تو  ان حقیقت مـــــــداومی
که در تمام لحظه های بی دوام 
زپشت ابرهـــــــــای تیرگی
به شـــــــــکل آفتاب هنوز هم طلوع می کند
هــــــنوز هم......هنــــــوز

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 روزم گذشــــــــــت ....
ديــــــــــروز روز من بود
روزغرور و هلهله و رنگ ها و شـــــــــــادي ها ...
تـــــــــــبريک هاي داغ ٬
که مثل تاول ســــــــــــوزاني بر قلـــــــــب مي نشست ....
و مــــــــن ٬
چه ذوقي مي کـــــــــــردم ٬
وقــــــــتي مرا٬ تشبيه مي کردند به شـــــــــمعي ٬
از جنــــــــس عشق و ســــــــادگي و ايثار ...!
من٬ مثل يک پيامبــــــــر کوچک٬
در مـــــــــــوج واژه هاي مــــــــــقدس٬
گم مي شــــــــــدم .....
و پيروانم٬ مرا روي دســـــــــت مي بردند ...
من٬ در خلــــــــسه ي بهاري يک رويا٬
مي دويــــــــدم ٬

در کوچـــــــــــه هاي کودکي ام در ارديبهـــــــــــــشت ماه ....
و پشـــــــــت قدم هايم حتي آجـــــــــرها هم ســـــــبز مي شدند ....
روزم گذشــــــــــت ....
و من٬ دوباره خودم هــــــــــستم ...
درگير بخــــــــــشنامه هــــــــاي اداري ٬
و برگـــــــــه هاي قسط٬ روي کــــــــــتاب هاي نخوانده ...
و شــــــمارش انگشـــــــــــت هايم ٬
تا اين سال ها تمام شــــــود و بگــــــــــــويم :
خداحـــــــــــــــافظ !
اي دوست داشتني ترين ٬روياي کودکــــــــــــي ام٬ 
در ارديبهشـــــــــــــــت ماه.....!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

مرا دائمـــ الاشتــیاقشـــ بگـــردانـــ

مرا سینهــ چاکـــ فراقشـــ بگردانـــ

دلمـــ جـــ-ز ــهوایتـــ ـهواییـــ نـدارد

لبـــمــــ غیـــر نامتــــ نواییــــ نــدارد

مرا در کمندتـــ- بیفکنـــ کهـــ دیــگر                               

گرفتــار عشقتــــ رـهـــاییـــــ نــدارد

نگارا نگـاهیـــ کهــ جز نوشــ لعلتــــ                    

دلـــ زخمـــ خــورد ـهــ دواییــــ نــدارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

مرا دلی است، امیدوار به نگاهی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

گاهی گمان نمی کنی، ولیکن... می شود!

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!


گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته، قرعه به نام تو می شود


گاهی گدای گدايی و بخت يار نيست!

گاهی تمام شهر ، گدای تو می شود!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگويمت هنوز هم به آن صداى آشنا اميد بسته ام.

 

اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمين! دل جدا ز ياد تو آشيانه اى خراب وبى صفاست ياد سبز وروح بخش تو ياد لطف بى نهايت خداست کوچه باغ سينه ام اى گل محمدى به عطر نامت آشناست آنکه در پى تو نيست کيست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است در کجاست؟

 

اى کرامت وجود! باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد بوى خستگى فسردگى کوچه ها در انتظار يک نسيم روح بخش يک پيام آشنا ودلنواز سينه را گشوده اند. کوچه هاى ما هميشه عاشق تو بوده اند.

 

اى کبوتر دلم هوايى محبتت! سينه ام آشناى نعمت غم است گر هزار کوه غم رسد هنوز هم کم است از درون سينه ام ناله هاى مرغ خسته اى به گوش مى رسد. بالهاى زخمى ام نيازمند مرهم است.

 

آنکه شب پس از دعا با سرود اشتياق ونغمه اميد با دلى سفيد خواب رفته است روز را به شوق ديدنت شروع مى کند اى تو معنى اميد وآرزو! اى براى انتظار عاشقانه آبرو! عشقهاى پاک در ميان خنده ها وگريه هاى عاشقان پيش عصمت الهى ات خضوع مى کند.

 

اى بهانه اى براى زيستن! اشتياق همچو سبزه بهاره هر طرف دميده است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 من خرابم ز غم یار خراباتی خویش             می زند غمزه او ناوك غم بر دل ریش

 با تو پیوستم و از غیر تو ببرید دلم                 آشنای تو ندارد سر بیگانه خویش

 به عنایت نظری كن كه من دلشده را             نرود بی مدد لطف تو كاری از پیش

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پــرواز را از تـــو بگیرم، بالِ من باشی


من حولِ تو می چرخم و شاید که یک روزی

پیشانـــی ام مال ِ تـو و اقبــــال ِ من باشی


پاییــــز هــــم آبستن اردی بهشتم بود

فرقی ندارد در کجای سال ِ من باشی


ای چشم ِ تو آماده باشِ بی پناهی ها

دیــروز نه، فردا نه، باید حال ِ من باشی


کم­رو تر از آنـــم کــــه حتـــی فکر می­کردی

حالا جسارت! می­شود که مال ِ من باشی؟

                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دلم اشفته ی ان مایه ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه ی باز است هنوز

جان به لب امد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان امد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بیگانه به خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد

غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز


گرچه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت


در کنج دلم ، عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم ، باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد


دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد



تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد

از شاه و گدا هر که در این می کده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای امید دل من کجایی
همچو بختم کنارم نیایی
آشنا سوز و دیر آشنایی
یا بلای دل مبتلایی
بی وفا ، بی وفا ، بی وفایی

تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی
چو نی دارم در جان خروشی

تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی
چو نی دارم در جان خروشی
چه خواهم از تو جز نگاهی
چه خواهی از جانم ، چه خواهی
ندارم جز عشقت گناهی


ندارم جز عشقت گناهی

بر سیه بختی من گواهی
چون دو چشم مستت ، دل سیاهی
کو به غیر از آغوشت پناهی

آتشی سرکشی ، فتنه جویی
آفتی خانه سوزی ، گناهی
عشق من ، جان من را چه کاهی
ماه من ، مجلس آرا ، تویی تو
عشق من ، شادی افزا ، تویی تو
روشنی بخش دل ها ، تویی تو
راحت جان شیدا ، تویی تو
سرگران از چه با ما ، تویی تو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگر شبیـــــ قدمیـــ رنجهــ گردد و آییـــ

سرمــ تصدّقــ آنــ طُرفهــ خاکــ پا بــرود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتی قرارمان پروانه شدن است "بگذار روزگار هرقدر که میخواهد پیله کند"..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


چشمهایم را میبندم
تو با تمام توانت
در وجودم میدوی
در رگهایم جاری میشوی
در قلبم تپش
و در چشمانم اشک
تو در تمام من هستی
و من یعنی تمامیت تو
اگر که این را درک کنم
بفهمم
چه خوب می شود.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بغض های رو به تو ، همه انتهای یک "خواهش" است ..

.

.

وتو هنوز عاشق میکنی ومن بیقرار..!!! 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
( قمر الاستشهاديين )
كتبه : فتحية آل يوسفتاريخ كتابة المقال : [ Wed, 31 Dec 1969 16:00:00 -0800 PM ]
Error! Cannot read or display file.
من كتاب ( الشاهد ... الشهيد ، محاولة اقتراب من المجاهد الاستشهادي علي منيف اشمر، بيروت ، ساب)
قمرالاستشهاديين علي أشمر في سيرة حياته
قمر الاستشهاديين علي أشمر ، هاجر في ربيع عمره جنوبا ، حاملا عتاده على منكبيه ـ بضعة ألغام يزرعها في دورن المحتل فتنفجر غضبا ونارا تحرق جنوده وآ لياته كان يجول تلك الربى التي أحبها وعشقها يكمن في ثناياها لمحتل لئيم فيرميه جيفة لا تطق رائحتها الأرض ولا تستسيغ طعمها وحوش البراري .
ومضى علي مختصرا الطريق إلى ربه عبر أقصر الدروب ، شهادة حمراء مجدته في لائحة الخلود البداية ،وأسكنته إلى جوار الأنبياء والأبرار ..
ولادته
في بيت يعتمر بالأيمان ويفيض بالإخلاص لله تعالى ولحب أهل البيت ، ولد الاستشهادي علي منيف عام 1976 من أبوين مؤمنين كانت كل غايتهم أن يحسنوا تربية أولادهم على حب الله قاصدين بذلك نجاة لأولادهم من براثن الدنيا وخير عاقبة لهم في الآخرة .
وهكذا كان علي منذ نعومة أظافرة فتى هادئا مطيعا لوالديه .. لا يرفض لهم طلبا حتى غدا مثالا لرفاقه يحتذي به .
وإن كانت العائلة قد حملها الاحتلال الصهيوني للهجرة من بلدة العديسة ثم إلى بيروت ومن ثم سافر الوالد إلى الكويت طلبا للرزق فإن ذلك لم يمنعه من تأدية واجباته التربوية تجاههم
يقول والد الشهيد الحاج أبو عصام ( ترعرع علي في الكويت وكنت آخذه معي إلى مسجد الإمام الحسين (ع) حيث كان يلعب وهو صغير في صحن المسجد وعندما بدأ يكبر أصبح يشاركني في تحضير الافطارات في المسجد التي كانت تقام يومي للمصلين الذين يفطرون على التمر والبن )
يضيف : ( كان عمره خمس سنوات وكنت أراه يدخل فيتوضأ على طريقه ويبدأ بالصلاة وكان عندما يقرأ القرآ ن على التلفزيون كان يجلس أمامه صاغيا )
فقد الشهيد والدته وهو في سن العاشرة ما ترك أثرا في نفسه نظرا إلى عطفته الجياشة .
تحصيل علمي وثقافي 
درس الشهيد علي سنواته الأولى في الكويت وبعد عودة العائلة إلى لبنان أكمل تعليمه إلى الربع متوسط وهناك توقف متوجها نحو الدراسة الحوزوية ونظرا لبعض الظروف لم يلتحق بالدراسة وبقي مع والده في المتجر وهكذا بقي إلى جانبه حتى التحاقه بصفوف المقاومة الإسلامية .
روحانيته وعلاقته بأهل البيت (ع)
يقول أخو الشهيد محمد ( امتاز الشهيد بعلاقة خاصة مع أهل البيت وصاحب العصر والزمان فهم الطريق الوحيد للوصول إلى الله وللتعرف إليهم ,هناك الزيارة عن قرب وبعد ومنذ إطلالته على الحياة توجه الشهيد لزيارة مقامي الإمام الرضاء والسيدة المعصومة (ع) وقام بزيارة للمراقد المقدسة في العراق ) .
مجاهدا في المقاومة الإسلامية
لم يكن علي لينام لليلة واحدة مطمئنا وهو يرى العدو جاثما فوق أرضه والمجاهدين بإمكاناتهم المتواضعة يقفون في مواجهة وهكذا التحق بصفوف المقاومة رائدا في طريق الأحرار وطلاب العزة والكرامة .
يقول والد الشهيد ( لم أعارضه عندما عزم على الالتحاق بصفوف المجاهدين إلا أنني قلت له أن هناك أخوة لك يقومو بذلك فانتظر حتى يكون لك ما تريد ) .
قبل الشهادة
تقول أخته : ( بعد عودته من إيران شعرت بروحانيته العالية وبتوجهه تماما إلى الله فقد ازداد هدوءا حتى وصل إلى المرحل العليا ،شعرت أنني سأفتقده قريبا) .
الودع الأخير
كان وداع علي لأهله على طريقته الخاصة ، هكذا يحب والده أن يضيف اللحظات الأخيرة التي رآه فيها يقول( ذهب إلى الجنوب وبقي حوالي الثلاثة أيام عاد بعدها، سألته عن سبب عودته السريعة فقال لي عمل هنا , وهو كان عائدا ليودعنا على طريقته , تفقدنا جميعا ولم يوح لأحد بشيء . بعد استشهاده أسترجع تلك اللحظات ) .
خبر الاستشهاد 
الحاج أبو عصام فرح جدا عندما سمع نبأ العملية الاستشهادية وأخذ يتقبل التهاني ـ لنها وقعت بالقرب من بلدته العديسة لكنه لم يشعر أنه يمكن أن يكون ابنه الذي قادها وهذه التهاني هي له .
وفي اليوم التالي اتصل به أبنه محمد وقال له هناك إخوان سيقومون بزيارتنا وطلب منه الحضور إلى المنزل ، لم يرفض كعادته طلبا لابنه ، اشترى بعض حاجيات الضيافة وذهب إلى المنزل منتظرا ضيوفه وبينهم سماحة الشيخ حسين كوراني ، يقول ( لم أتفاجأ بحضور الشيخ إلا أنني استغربت توقيت الزيارة .. تسارعت الأفكار في ذهني وقلت الاستشهادي قال هو الاستشهادي ) جلس الجميع في المنزل بينما أبو عصام استأذنهم ودخل إلى غرفته صلى ركعتين شكرا لله (( وقلت لله عز وجل اللهم تقبل منا هذا القربان )) ليعود إلى ضيوفه بكل هدوء ليكرمهم ويقدم لهم الحلوى فرحا بهذا العريس الكبير.
وخير الختام في داء الشهيد كلمة من والده يرفعها للمجاهدين (( في نفسي أن أوجه كلمة لغير المجاهدين لكن ما أقوله للمجاهدين ، أنا أتمنى أن أكون خادما عندهم لأن هؤلاء الذين يقدمون الدم من أجل كرامتنا نحن الذي نجلس في بيوتنا وهم يسهرون بين الصخور وفي الوديان لأيام حتى يصلوا إلى هدفهم ماذا أقول لهم ومن أنا إننا نقبل أيديهم ومستعدين لأن نكون خداما
عندهم )
هذا بعض من نور قمر الاستشهاديين علي أشمر ،حياء مملوءة بالعطاء ... روح سمت وتعلقت
بربها وجسد تفانىبالجهاد في سبيل الله حتى تناثر شوقا لله ليحول كل ذرة منه رعبا في قلوب اليهود المحتلين
http://www.altahera.net/article.php?act=read_art&id=966
جميع الحقوق محفوظة شبكة الطاهرة الثقافية
http://www.altahera.net

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
زیبا سلام ...

زیبا هوای حوصله ابری است ...

چشمی از عشق ببخشایم تا رو به آفتاب بشوید دلتنگی مرا

زیبا کنار حوصله ام بنشین ... بنشین و مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره عشــــــق ...

بنشان مرا به منظره باران ...

بنشان مرا به منظره رویش ...

من سبز می شوم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تا تو با منی زمانه با من است
 بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
 شور و شوق صد جوانه با من است
 یاد دلنشینت ای امید جان
 هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
 شور گریه ی شبانه با من است
 برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
 رقص و مستی و ترانه با من است
 گفتمش مراد من به خنده گفت
 لابه از تو و بهانه با من است
 گفتمش من آن سمند سرکشم
 خنده زد که تازیانه با من است
 هر کسش گرفته دامن نیاز
 ناز چشمش این میانه با من است
 خواب نازت ای پری ز سر پرید
 شب خوشت که شب فسانه با من است

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
 ای ایت امید به فریاد من برس
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
 دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
 تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
 چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
 که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
 من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
 تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
 قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
 همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
 سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
 اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

 

سایه ی سرگردان

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
 سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
 گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
 که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
 که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
 چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
 سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
 تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست

 

همنشین جان

 بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
 چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
 گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
 یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
 بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
 طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
 در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
 از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
 گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
 من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
 سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
 چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
 حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
 همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
 گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
 این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
 نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
 هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
 سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

سایه ی گل

 ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
 چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
 بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
 گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
 که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
 کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
 گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
 به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

 

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
 بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
 بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
 من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
 خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
 من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
 تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
 شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
 با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
 از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
 که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
 خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

 

آخر دل است این

 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
 آهن که نیست جان من آخر دل است این
 من می شناسم این دل مجنون خویش را
 پندش مگوی که بی حاصل است این
 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
 ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
 کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
 جانی نثار کردم و ناقابل است این
 اشک مرا بدید و بخندید مدعی
 عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
 در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

 

چنگ شکسته

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
 پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
 ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

 

همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

فسانه ی شهر

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
 به بوی نافه سر زلف یار را مانی
 به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
 به زلف او که دل بی قرار را مانی
 در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
 که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
 کنار عاشق شب زنده دار را مانی
 ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
 چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
 که روزهای خوش روزگار را مانی
 مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
 که پیش آن گل نورسته خار را مانی
 امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
 غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
 ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
 بگو بیا که نسیم بهار را مانی

 

خنده ی غم آلود

 چون باد می روی و به خکم فکنده ای
 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
 حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
 شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
 مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
 کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
 آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
 بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای

 

مرغ پریده

هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
 تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
 که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
 که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
 چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
 که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
 ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
 خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
 که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

 

خاکستر

 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت
 چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
 منظور من که منظره افروز عالمی ست
 چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
 آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت
 دریای لطف بودی و من مانده با سراب
 دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
 منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
 دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
 خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

 

قصه ی درد

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
 آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
 شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه
 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
 غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

 

ناله ای بر هجران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

 

نی شکسته

 با این دل ماتم زده آواز چه سازم
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم

 

نی خاموش

 باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
 آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
 تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
 خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
 از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
 دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
 زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
 ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
 باری امید خویش به دلداری ام فرست
 دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
 گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
 صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

الاشهر الميلادية

تلفّظها بالعربية

الاشهر العربية

مطابقة الاشهر الميلادية للاشهر الشمسية

ژانويه

ينايِر

کانون الثاني

11 دي

فوريه

فبرايِر

شباط

12 بهمن

مارس

مارتش

آذار

10 اسفند

آوريل

ابريل

نيسان

12 فروردين

مه

مايس- مايو- مي

ايّار

11 ارديبهشت

ژوئن

يونيو

حزيران

11 خرداد

ژوئيه

يوليو

تمّوز

10 تير

اوت-اگوست

أغسطس

آب

10 مرداد

سپتامبر

سبتمبر

ايلول

10 شهريور

اکتبر

اکتوبر

تشرين الأول

9 مهر

نوامبر

نوفَمبِر

تشرين الثاني

10 آبان

دسامبر

ديسامبِر

کانون الأول

10 آذر

 
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

Self-sacrifice Martyr Ali Munif Ashmar

 

 

Will:

In the name of Allah the Beneficent, the Merciful

Peace be upon you my master Imam Hussein (as) and upon his household and friends.

My master: I gave you my pledge to move forward, carrying my blood for the sake of Allah and merging it with the soil of Mount Amel, just like your blood merged with the soil of Holy Karbala.

{And We desired to show favor unto those who were oppressed in the earth, and to make them examples and to make them the inheritors.} (Al-Qasas: 5)

Praise be to Allah who made us part of the oppressed and not part of the arrogant, ungrateful, and harmful creatures.

These have been cursed by every prophet, and are losers in this world and in the Hereafter, as Allah said: {And certainly We sent before you messengers to their people, so they came to them with clear arguments, then We gave the punishment to those who were guilty; and helping the believers is ever incumbent on Us.} (Ar-Room: 47) Praise be to Allah for ordering us to be firm with them, so that their company doesn’t corrupt us, as He said: {Therefore, when ye meet the Unbelievers (in fight), smite at their necks; At length, when ye have thoroughly subdued them, bind a bond firmly (on them): thereafter (is the time for) either generosity or ransom: Until the war lays down its burdens. Thus (are ye commanded): but if it had been Allah's Will, He could certainly have exacted retribution from them (Himself); but (He lets you fight) in order to test you, some with others. But those who are slain in the Way of Allah, He will never let their deeds be lost.} (Mohammad: 4)

 

 

1

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

ي بلدة العديسة الجنوبية, ولد "علي منيف أشمر" ونشأ بين ثلاثة إخوة وأربع أخوات ووالديه اللذين تعلق بهما تعلّقاً شديداً .

ارتسم على وجه "علي" منذ صغره علائم الإيمان والورع, فقد كان كثير الذكر والدعاء, مداوماً على الصلاة في المسجد, مهتماً بقراءة الأدعية والزيارات, وقلما شوهد يصلي في المنزل .

تعلق "علي" بوالديه وإخوته وأخواته تعلقاً شديداً وقد تأثر كثيراً لوفاة والدته, وكانت علاقته مميزة بالجميع حيث كان عطوفاً طيبا يحنو على كل من حوله .

تابع "علي" دراسته حتى المرحلة المتوسطة, وقد التحق سراً بصفوف المقاومة الإسلامية, حيث خضع للعديد من الدورات الثقافية ضمن كشافة الإمام المهدي (عج), والعسكرية أيضاً ضمن صفوف المجاهدين في المقاومة .

كان "علي" يمارس رياضة الكاراتيه, بالإضافة إلى هوايته في الكتابة والتأليف وقد ترك أثراً مكتوباً بخط يده لعائلته .

توجه "علي" إلى محرابه ليؤدي صلاته الأخيرة بين يدي الباري عز وجل, فاتصلت روحه اتصالا أذاب الجسد وبعثره عند أعتاب الشهادة .

اختار "علي" قافلة للعدو لتكون السبيل في الرحلة إلى الملكوت الأعلى, حيث فجر الجسد الذائب حباً في الله, المتناثر عشقاً, الهائم شوقاً وقرباً .

نال وسام الشهادة وارتفعت روحه الطاهرة أثناء تنفيذه لعملية استشهادية بالقافلة الصهيونية على طريق رب ثلاثين/مركبا وقام بعدها إمام بلدة رب الثلاثين بجمع ما تبقى من جسده الشريف وواراها في جبانة البلدة .

حاز على تنويه الأمين العام .

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

هنوز لبخندت جاری زندگی‌ست
_______________________


حسی برای تازه شدن نیست در دلم



آفتابی بشو ای عشق صفای قَدَمَت
کاش هیچ عکسی به یادگار نمی‌گرفتی!

__________________________
عطش من گواه اتش توست

بمان، پیش چشم دلم بمان...


_________________________________



زند گی جای دیگریست......

_____________________________


تو از کدام جهت می‌وزی

که وقتِ آمدن‌اَت

هیچ ساعتی به‌وقتْ زنگ نمی‌زند؟!


بهار یعنی

از پشتِ پنجره صدای گنجشک بیاید

صدای گل‌فروش‌های دوره‌گرد

صدای موسیقی، رقص، آواز...

بهار یعنی

همه‌ی این‌ها بیایند وُ

تو نیایی!

_________________


گمان مبر

از یاد بردم ات

چراغکی روشن کرده ام

برای شب های بی من ات

یادها مرور می شوند

برای شب های بودن ات

حسرت بوئیدن ات افسوسی دریغ ناپذیر

سنگی سرد

آه از من و نیامدن های همیشگی ات

_________________


قلبم را

زخمی عمیق زجه می کشد  

_______________


اینها پیام من هستند


برای دلواپسی های فردای بی تو بودن

_________________________


______________________


سرازیر شده ام دیگر ، قدمهای کشدار و خسته  ، میانسالی ام را

        بر سنگفرشها نقش می زند

        حسی در وجودم موج می زند مثل تولدی دیگر  در خویش  ، کسی درونم

        نجوا می کند مرا بر خویش ، رج میزند تار و پودم  به آغازی دیگر

        اغازی که خاتمه اش نزدیک است

        چه مطیع و سربراه همراهش شده ام

        با آنکه می دانم  ... !

________________________

____________________________

حال غریبی دارم

دلم برای آفتاب تنگ شده

برای خانه مان

برای یک فنجان چای رفاقت 

برای آغوش مادرم

برای  فرصت هایی که از دست دادم

و تمام دریغ ها

دلم بی مقیاس

هوایت را کرده 

یک سال گذشت

اما خوب میدانی

که نگذشت     !

لحظه ها یم ساکت و صامت

در قاب عکس ات ایستاده اند

آمدم همان خانه

کنج اتاق چمبره زدم

منتظرت بودم تا بیایی

صدایم کنی

اما هیچکس نیامد

                    نیامد  ...



______________________________



غافل نشدم

باور کن

روزها و شب ها را

ماههاست که می شمارم

تا شاید مثل آن روزها که چشم می گذاشتم

ترا پیدا کنم

اما هر چه می گردم نیستی

دیگر ترا ندارم

تو آنجا

در خاک تبدار جنوب خفته ای

من اینجا

خطه ی سرد و بی عاطفه

انتظار می کشم

شاید به خوابم بیایی 

دلم برایت تنگ شده

آب و آیینه

موهای سپید

چشم های ماسیده بر در 

عصایم

گواه است

________________


باز من و اندوه نبودنت

 آن خانه بی تو

حکایت متروکه عشق شده

نفسم بی تو سنگین

دلم می خواهد

دست تمام مادرهای شهر را ببوسم 

و همه را به آغوش بکشم

شاید دوباره

بوی ترا  استنشاق کنم

دلم می خواهد دوباره صدایت کنم

مامان  !

و تو پاسخم دهی جون مامان  !

پس کجایی  ؟

نه نیستی

همه وجودم  را از دست داده ام

دلم آتش گرفته بی تو 

 

________________


_____________________________


چادر زده ام

  در باد

خاطره پرواز می دهم

 به بام چشمان ات

 و تو بر پلک هایت

 سیم خاردار کشیده ای

 تا هیچ کبوتری مرور نشود   !

____________________


_______________


حرفی بزن  !!!

  کلامی آشناتر

  چشم من راه گرفته به لب هایت  ...

  من غریبانه

  به غربت خویش زنجیرم

  کلام تو

  رمز عبور من از پس دیوارها

  آینه شب

  از دوری اختران بی تصویرست

  لحن این مردم برایم غریبست

  حرفی بزن  ... !!!

___________________


شکایتی نیست ؛

اما این روزها وقتی بر می خیزم دست بر زانو می زنم

نفسی عمیق می کشم هنوز ریه هایم سهمی از قلمرو زندگی را استنشاق می کند

نگاهی به آینه می اندازم ، تبسمی تلخ لب های آینه را چروک می کند

راهی کوچه ی قدیمی مان می شوم ، آرام و شمرده قدم بر می دارم

مبادا سرسر کفشهایم سنگفرش خیابان را کشدار کند 

شکایتی نیست ؛

اما استقامتم را دیگر نای و مجال محک نیست با آنکه می دانم

کاج ها نخواهند گریست  !

             فقط به گمانم

                            خسته ام  ...

____________________--


دست هایت معجزه می کنند

________________


____________________


  و تو ... هنوز با تمام نبودنت... تمام بودن منی..علی
________________________


بغض های رو به تو ، همه انتهای یک "خواهش" است ..

.

.

وتو هنوز عاشق میکنی ومن بیقرار..!!!

______________________________


چقدر دوست دارم"نشان" برايم بگذاري...

اينروزها فقط درگير توام-ديدن هر از چندگاهي، آنهم به همان اندازه اندك،مدتها سرشادم ميكند...

+ منتظرت خواهم ماند..


برای دلم آیه های صبر می خوانم :

                                              رَِبـَّنا اَفــرِغ عـَلـَینــا صـَبرا

                                              وَ استـَعیـنوا بِـالـصَبر ِ وَ الصَلــوة

                                              وَ تـَواصـَوا بـِالحقِ وَ تَـواصـَوا بـِالصـَبـر

                                              اِنَّ اللّه مـَعَ الصـابِرین




عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی ام
_______________________


سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی ام
یک‌بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است...!

____________________________________

بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی

نیفتادم  ز پا  تا  عقل  را  از  پا  بیندازم!

تو ترکم کردی و من همچنان در شهر خواهم ماند

کـــه رسم عاشقـــی را  بیــن مردم  جـــا بیندازم

___________________________________


کوچکی آسمانم راهی به فردا نمی شناخت

وگرنه آمدن را از دوردست های تو می گریستم

خوب می شوم

این دوستت دارم دوباره می خواهد


چشم هایم که زل زده اند

به چندشنبه های بی تو

__________________


قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو

این چه عیدی و بهاری ست که دارم بی تو....

________________________________

کبوترانه در این عصرِ  بی پر و بالی

 دلم به یادِ شما عاشقانه می گیرد

هوایِ با تو پریدن نشسته در بالم

 سراغ ِ همسفری بی بهانه می گیرد

 مرا ببر، ببر  ای عشق از شب کوچه

 به شهرِ هشتم آئینه، در تب توفان

 مرا ببر به تماشای  ناگهان - چشمه

 به پای بوسی سنگ ها پس از باران

 رسیده ایم من و  شب ،  سلام  ای خورشید

 که با تبسمِ تو ماهِ  رهروان روشن

 دلم همیشه به یادت  بلند پرواز است

 که با اشاره ی تو راهِ آسمان روشن

 سلام بر تو که انگشتِ تو نسیمِ صبا ست

 چه سرخوشانه گره می گشایی از دردم

 دلم پرنده و دستِ تو آشیانه ی مهر

 از این رهاییِ یکدست برنمی گردم

 ز ما  نگاه مگردان که ذره ایم آقا

 تو  آفتابِ  بلندی و سایه ها بسیار

 در این کناره که باشیم ذره ، خورشید است

 در این کرانه که باشیم سنگ ها ، دلدار 

 حدیث  سلسله العشق را روایت کن

 تبارنامه ی نام  پیمبران این جاست

 از ازدحامِ پریشان ِ بی پناهی ها

 سفر کنیم که آرامشِ جهان این جاست

 من از زیارتِ یک صبحِ تازه می آیم

 دلم زلال و شبم مثل صبحِ خنده گشاست

 قرارگاهِ دلِ  بیقرار ِ خسته دلان

 رواق  ِروضه ی  تو خانه ی امید و رضاست

 قسم به حرمت  همصحبتی خداوندا

 مرا به غربت این خاک آشناتر کن

 در این زمانه که پروازها زمین گیر است

 مرا دچار قفس کن،  مرا رهاتر کن

_______________________________________________________

ذهنم فلج می شـــــود… وقتی می خوانمت و تو حتی نمیگویی جـــــــــانم

______________________

این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو ..




دست من و تو نیست اگر عاشقش شدیم ..... خیلی حسین (ع) زحمت مارا کشیده است

___________________________

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

در من کسی نام تو را هرروز میخواند

تنها تورا تنها تو را معشوق میداند

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

قلبی لک الفدا ...

نفسی لک  الفدا

یا اخی الشهید


  وأعشق فیک... وسحرُ ابتسامک ...و بریق ُ عینیک




قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی



این همه عکس روی عکس..!!

فقط , دلتنگی ام سر به فلک کشیده..

بی هوا ........... آواااار میشود ...... بر سَرم... بردلم


   لبخند دلبرانه بزن , این آخرین عکسی ست که به یادگار میگیرند از تو..


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی




    

     بیا باهم حرف بزنیم , همچون خورشید با گل آفتابگردان.., تو بگویی و؛ من دورت بگردم!




قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی



   دلم ,هیچکس کنارت نیست, سَر کن با خودت..

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
شهیدم........ علی جان؛
دلم ؛
یک دل سیر,
ضریحت  را میخواهد 
دلم 
میخواهد یک دل سیر ,
در آغوش مزارت ببارم..
یک دل سیییر...
به تمامی ِ این بیست ساااااال رفاقت مان.


❤ تودرکنارخودت نیستی , نمیدانی / که درکنار تو بودن چه عالمی دارد

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
امروز بعد مدتها امروز و فردا کردن فیلم شهید خالد بزی ( امیر المیادین ) رو دیدم..
فرمانده و تجهیز کننده ی استشهادیون .
زیبا بود 
بخصوص اونجاهایی که تو هم بودی :)



و اشکم رو درآوورد اونجاهایی که با شهید ملاک غندور خوش و بش میکردن و خداحافظی.. 
خوشا به خوش عاقبتی و خوش سعادتی تان که الان همه دور همید ..جمعتان جمع ِ...
مارو فراموش نکنید..
 کلام خودت هست این "  قلوبنا معکم ولن ننساکم "

دلتنگتم ماه آسمانم علی من..

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

میدانی همیشه برایم انتخاب شدن از انتخاب کردن عزیزتر بوده ...

مخصوصا وقتی ”دلم“ انتخاب شده باشد...

همه‌ی آدم‌ها یک جاهایی دلشان انتخاب شده و در این میانه خوشا به حال آنانکه از آن بالا کلا دلشان را خریده‌اند...

من نمیدانم پس پرده‌ی رازهای عالم چیست اما هنوز میخواهم گمان کنم یک جاهایی ”دل“ من هم انتخاب شده...

دلم انتخاب شده و دوست داشتن را ریخته‌اند در ظرف ِ دلم... از آن روز من خوش قریحه‌ترین آدم ِ دنیای خودم شده‌ام...

دلم بیست سال پیش انتخاب شده که در نگاهی جا بماند...انگار که دل را نگه داشته و این جسم را پس زده‌اند....

دلم انتخاب شده درست ظهرهنگام، وقتی نگاهم به نگاه آسمانیت افتاد و

 با نامت قطره قطره آب شدم و با فکر کردن به تو شعله کشیدم...
حالا برای این دل ِ انتخاب شده آرام ارام ایه‌ی الشرح بخوان...

بگذار سینه‌ام شکافته شود و هر آنچه نمیتوانم در کلمات بگویم بیرون بریزد...
تو هم دلم را برای دلتنگیت انتخاب کردی! 

حالا تمام وجودم بوسه بوسه است و هربار که میبینمت از لبانم روی سنگ مزارت میریزد...

سنگ نشان ِ من...تو انتخابم کردی! 

یقین دارم بی هوا، هوای کسی به دل نمی‌افتد ...

حتما جایی دل‌هارا انتخاب میکنند...هر لحظه میچکم و‌میسوزم و‌شعله میکشم و ‌این تمام چیزیست که عشق با من میکند...

این تمام چیزیست که این انتخاب شدن با من میکند... دلم را با اشک غسل میدهم 

و‌انگار میکنم‌ هنوز جای چیدن بال‌هایم در روز خلقت، درد میکند...
دلم به دست‌های تو...همان طور که دگرگونش کردی...همان طور که انتخابش کردی نگهش دار! 

بگذار این دل ، میان دست‌های اسمانی تو باشد و دست دنیا نیفتد...

تنها سرمایه‌ایست که از هردو جهان دارم...به تو‌میسپارمش...”دلم“را به تو میسپارمش...

+عجیب حال دل من بود ..برگرفته از وبلاگ (http://al-rahil.blog.ir/)


ز هم نشینی اهل زمان گریزانم  /  به آن که می کشدم دل در این زمانه تویی ...


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی



عملم چیست که فردوس برین میخواهم...؟!!


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
خیلی خوبه که آدمی تولدش باشه و 
هدیه ی تولدش هم ی هدیه ی آسمونی باشه..
از نوع سورپرایزیش..
از نوع احلا من العسل ش..
یعنی ؛
" تو عزیز دل "  :)*
بتاریخ 95/10/1

هذا مِن فّضل ِرَبّی

دنیا دنیا سپاااااس شهیدم 
ازشادی دلم غنج میرود,آرآم دل م ,شهیدمن
همیشه ی همیشه باش ....... بالای سر من 

سایه ات بر سر ُ دل م مستدام , حبیبی "علی منیف اشمر" 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی


 


روی دنیا ببند پنجره را, تا کمی در هوای من باشی


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی



میرسد روزی که بی چون ُچرا میبینمت..؟!!


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

وشاید یوم الحسرة نام این روزهای من است 

روزهایی که تو نیستی 

ومن نام تورا با حسرت به زبان میاورم



بقدری دوستت دارم که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
مردم عادی نمی توانند لحظه ی معجزه را فراموش کنند..
خیلی از مردم فقط در همان لحظه ی معجزه می مانند.
وبیشترمیخواهند..
وزندگیشان را تغییر نمیدهند..
انگار خدا مدیون آنهاست که هرلحظه برایشان معجزه کند.
.
.
.
بیشتر که فکر میکنم میبینم برای حال من است این حرفها.
گویی که از من میگوید..
برای آدمهای کوته فکری مثل من هزاران معجزه هم نمیتواند تکانشان دهد
نمیتوانند تحولی در خودشان , زندگی شان ایجاد کنند.
ماهم اینطوری ایم دیگه :(
قرار نیست که ما هم مثل خوب ها باشیم..
قرار نیست که همه مثل هم بشن..اونوقت دنیا یکدست و یکرنگ و تکراری میشد...
درست نمیگم؟!!
.
.
چیکار کنم..دست و زبانم کوتاهه.چیز دیگری ندارم بگویم جز این اراجیف.

تو را با هر نفس می بویم ,اما ؛ باز دلتنگم..


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

عکس یادگاری در بهشت.. 



❤ مرا دلی ست امیدوار به نگاهی..


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

آفتآبی شدی ای عشق صفای قدمت 

بتاریخ 18/9/96

با مدافعان حرم بودی ..

شهیدم ؛

یقین دارم اگر دراین زمانه هم بودی ,

مدافع حرم میشدی  ِو عزم شهادت میکردی...


❤ اللهم لک الحمد حمدالشاکرین بعدد ما احاط به علمک


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی



قبول ندارم 

اینجا به این میگویند ... سوزاندن دل 

آنجا را نمیدانم ...

 ولی خب ؛ 

انت نعمتی 

و..... اعوذ بالله من زوال النعم


 حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

اگر قرار بر درجا زدن بود !!

اگر قرار بر سکون بود!!

پس؛

دلیل خواندنم از چه بود?!!

من که از خیلی سالها میدانستم که همینم

وسعم همین است

تو هم که میدانستی من همینم 

وخوبتر میدانستی وآگاه بودی که من  از قبیله  و تبار شما نیستم

پس از چه روی خواندی ام

آن  هم اینهمه سااااااال !

اصلن چرا من?!!


فراقت کاش هردم کاربرمن سخت ترگیرد ...که تاهرکس مرابیند ..دل از مهر توبرگیرد..


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

سایه ات بر سرم مستدام..

بگو چه چاره کنم با خودم...با این من م ..؟


❤ ای همه کس من در این همه بی کسی ام..


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
امروز رزقی آسمانی نصیبم شد..
" پرچم گنبد حرم حضرت ارباب علیه السلام"
آنهم در خانه ی محقر من...
در دستان .... من..


باورت میشود شهیدم ؟!!
مثل این میماند که آسمان پاره شود ورزقی آسمانی... از آسمان هفتم..!! 
چیزی که به عمر هم نتوان تصورش کرد..
هاج و واج...
یادت بودم ...یادت کردم به وقت زیارت بیرق ارباب علیه السلام..
نایب الزیاره ات بودم امروز...
کربلا در خانه ی من بود شهیدم ...

 گمان مبر از یاد بردم ات , یادها مرور میشوند..

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

این آخرین عکسی ست که به یادگار میگیرند از تو..

 

 

 

 

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

آخرين كلمات قمرالاستشهادیون شهید "على منيف اشمر" ساعاتى قبل از شهادت:


* الان كه آماده شده‏ اى تاخون ُجان خويش رافداى راه و كشورمان كنى،براى ما بگو كه چطور به اين مرحله ‏ى مهم رسيدى؟


على: اين مسئله در درون همه‏ى انسان‏ها وجود دارد؛ ليكن كنكاش و جستجو لازم است تا آن را بيابد.

از خدا مى‏خواهم كه به همه توفيق رسيدن به اين مرحله را عطا كند. انسانى كه به اين مرحله مى‏رسد،

بايد هيچ چيز از تعلقات دنيوى در او نباشد و در عمل مى‏شود درك كرد كه اين دنيا ذره ‏اى بيش نيست. 

همان‏گونه كه اميرالمؤمنين على عليه السلام مى‏فرمايد.براى همين است كه انسان به دنبال دنيا نمى‏رود و فقط براى كمك 

در طى طريق و رسيدن به آخرت نيكو، از آن توشه مى‏گيرد.
هر انسانى كه خط جهاد و مقاومت را مى‏پيمايد، خصوصاً در اين‏جا(لبنان)، در رو در رويى با دشمنان خدا، يهود صهيونيسم،

عشق به شهادت در باطن او وجود دارد، فقط لازم است كه آن را بجويد. اگر كسى آن را بيايد به سرعت مى‏شتابد 

و مدت زيادى در آن غرق مى‏شود.هنگامى كه عشق درونى خويش را يافت، توفيق عمل شهادت‏طلبانه را خواهد يافت،

هر چند كه وقت زيادى مى‏برد. مردم سال‏هاست كه منتظر چنين عملياتى هستند؛ ولى توفيق نصيب هر كس نمى‏شود و

مردم همان‏گونه كه طلب كنند، سريع توفيق خواهند يافت.


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی

برای‌ شما چند مورد را که‌ در رابطه‌ با خط‌ ما، اصول‌ اساسی‌ به شمار می‌رود، یادآور می‌شوم‌:

راه‌ جهادگرانه‌ ما، سخت‌ و طولانی‌ و پر از مشقّت‌ و ابتلائات‌ است‌؛
لذا برای ‌پیمودن‌ این‌ راه‌، باید تلاش‌ کنید تا روحیه‌های‌ عالی‌ و پاک‌ داشته‌ باشید؛
باید سینه‌ها را از هر گونه‌ تیرگی‌ و حجابی‌ که‌ انسان‌ را از خدایش‌ دور می‌سازد، پاک‌ کنید؛
همان‌ گونه‌ که‌ قبل‌ از من‌، برادران‌ شهیدم‌ به‌ شما توصیه‌ کرده‌اند،
به‌ این‌ خط‌ شریف‌ تمسک‌ جویید و این‌ راه‌ را که‌ همان‌ طریق‌ مقاومت‌ است‌، بپیمائید؛
چون‌ این‌ راهی‌ است‌ که‌ خداوند فقط‌ ما را بر پیمودنش‌ برگزیده‌ است‌
و ما هم‌ نباید این‌ فرصت‌ را از دست‌ بدهیم‌،
و مهم‌تر از آن‌، این‌که‌ نباید خون‌ شهدا را ضایع‌ کنیم‌
و باید امانات‌ آنها را که‌ در نزد ماست‌، به‌ خوبی ‌پاسداری‌ کنیم‌.

بر دستورهای‌ فرماندهی‌ عزیز و فرماندهان‌ مقاومت‌ اسلامی‌ ملتزم‌ باشید.
به‌ راهنمائی‌های‌ حضرت‌ رهبر ـ خامنه‌ای‌ جانم‌ به‌ فداییش‌ ـ و دبیر کل‌ حزب‌‌الله ‌لبنان‌ جناب‌ سیدحسن‌ نصرالله‌، ملتزم‌ باشید.

عکس‌های‌ شهدا را همیشه‌ مقابل‌ چشمانتان‌ قرار دهید و

 برای‌ محقق ‌شدن‌ اهدافی‌ که‌ آنها به‌ خاطرش‌ به‌ شهادت‌ رسیدند،سعی‌ و تلاش‌ کنید و درخط‌ آنها باقی‌ بمانید.


   


وصایای‌ حضرت‌ امیرالمؤمنین‌ به‌ فرزندانش‌ حسن‌ و حسین‌(علیهم‌السلام‌) را ,

که‌ راه‌ و روش‌ زندگی‌ِ مورد رضای‌ خداوند را به‌ ما نشان‌ می‌دهند،و

 همین‌ طور وصایای‌ امام‌ خمینی‌ (قدس‌ سره‌) و راهنمائی‌های‌ ارزشمند و پر برکت‌ ایشان‌ را بخوانید، یاد بگیرید و به‌ آن‌ عمل‌ کنید.

قبل‌ از این‌که‌ در جنگ‌ شرکت‌ کنید، همان‌ طور که‌ برداشتن‌ اسلحه‌ را ضروری‌ می‌دانید، 

وضو گرفتن‌ را لازم‌ بدانید؛ چون‌ دستی‌ که‌ با وضوست‌ و می‌جنگد،ممکن‌ نیست‌ شکست‌ بخورد.


برای من؛توآن حقیقت مداومی ,که درتمام لحظه های بیدوام , زپشت ابرهای تیرگی ,به شکل آفتاب هنوز هم طلوع می کند ,هنوز هم..


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی
چقدر شبیه دلتنگی هایم شده ای,
ساکتُ صبور
هیچ موجی به خروشت نمی آورد..
+ سیمین شیرالی


+ کم که می آورد ؛
قَسَمَم می دهد به نام  ِ تو ..
به جآن  ِ تو ..
" تورا به جآآن ِ برادرت .."
مرا به جان ِ تو..
نقطه ضعفم هستی دیگر :)*


نوایی در دلم , تار میزند...نبودنت را چنگ میزند..

قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی



در آستانهـ فصــلیــ به نامــ  ِ دلتنگیــ/ عبور میکنمــ از ازدحامــ  ِ دلتنگیـــ

بیا کهــ تا بسُـرایمـــ از تهـ ِ دلــ / فــرازیـــ از غزلـــ ِ نا تمــامــ  ِ دلتنگیــــ

تصدق سر آنــ چهره گشادهـ تـو / اگر که عالمــ منـ شد بکامــ دلتنگیــ

نگو که همسفر غصه ها چراشده امـ/که همدمند لب منـ ُجامـ دلتنگیــ

تمامـ عمر صبورانهــ جستجو کردمـ/ نبود جای خوشیــ در مرامــ دلتنگیــ

خـداکند کهـ نیفتد گذار بودنــ تو /شبیـــ دمیـ نفسیــ همــ بدامــ دلتنگیــ


❤ تو درسپیده ی فردا به یاد من هم باش /که آفتاب من آمد به بام دلتنگی


قَِلبی مَعَک ولَن نَنساک یاحَبیبی