خوش به حالت!
بهشت خوش می گذرد؟
با آن چشم های روشن و قشنگت حالا از کدامین پنجره آسمان داری نگاهمان می کنی؟
خیلی ضایعیم!نه؟؟؟ اسیر و خاکی و دست و پاگیر...
این پایین اوضاع زیاد خوب نیست.هوا آلوده است و نفس کشیدن سخت!
راستی تو همیشه بزرگترین حسرت زندگی من بوده ای!
می دانستی؟
اصلا عمر من معجونی از آرزوها و حسرت هاست...
به خاطر همه چیزهای قشنگی که تو داری!
لاله ای که روی سنگ قبرت کنده اند و «شهید»ی که اول اسمت نشسته!
تازه فقط که این نیست.
تو را با همان لباس های خاکی و غرق به خونت به خاک سپردند... بی غسل و بی کفن!
از این توپ تر نمی شود پسر!
مثل این اتفاق های محشر توی زندگی تو کم نیست.
مثلا همان پایی که روی مین رفت و برای همیشه در «دره تنکاب» جاماند...
قسمت«تنکاب» شد که قدم گاه فرشته ها شود از آن به بعد...
و اما من...
هرچند که هرگز ندیدمت! نه مثل «فاطمه» هم بازی ات بوده ام و
نه مثل«مصطفی» هم رزمت! و نه مثل خیلی ها از تو خاطره دارم اما...
خدا خواست «زائر » شب های جمعه مزار تو باشم...
بــودن تــو شــوق زیستن من است
من به شوق بودن باتو پرپرواز گشود م..
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست..........
تو را باهرنفس می بویم، اماباز دلتنگم...
________________________________________________________________
قرارمان در باغ بهشت، وقت اذان!
اگر نیامدم آن جا به انتظار بمان
هنوز اسیر زمینم ملامتم نکنی
کجا پناه برم گر شفاعتم نکنی؟
تنت به سرخی دشت شقایق است عزیز!
کمی ز زخم تنت بر خزان جانم ریز!
تو مثل صاحب اسمت غریب و مظلومی
«رضا»ی زندگی ام! تا همیشه معصومی!
رضا دعا کن از اینجای قصه طوفان است!
«علی» است این که هم اینک میان میدان است!
رضا بیا که دمادم خدا...خدا... بکنیم
به جان رهبر جانبازمان دعا بکنیم!
________________________________________________
امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان
حالی بپرس از مادر پیرت پسرجان!
دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟
شاید که یادت رفته قول زیر قرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر می افتی یاد این دستان لرزان
تو همنشینی با جوانان بهشتی!
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان
شرمنده ام مادر! دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو، رو بر نگردان...
پیش سماور رو به رویایش نشسته
مادر بزرگ پیر من با چشم گریان
چیزی نمی گوید ولی از حرف هایش
می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان
دارد برایش چای می ریزد ولی او
مثل همیشه لب نخواهد زد به فنجان
عطر عجیبی خانه را پر کرده شاید
عطر گلی باشد که مانده زیر باران
_________________________________--
ـــــــــــــــــــــــ
به طراوت باران
ایمان دارم
وقتی بذر نارس کلمات را
در میان نرمه های خاک
پنهان می کنم
و هرچه ناله و «نا» را ،وجین
تا وقت آمدنت
روی دست های ترک خورده باغچه
شعر بروید و شور...
***
به سخاوت پنجره
ایمان دارم
هرشب که آسمان را
به اتاق ساکت تنهایی ام
دعوت می کند
و آن تکه از آسمان
که ستاره ی تو سو سو می زند
مال من می شود ،
شب پره ها در نور شناور می شوند
و لاله عباسی ها ،زیباتر...
***
نقش پنجره می کشم بردیوار
دست هایم را زیر چانه می زنم
می نشینم پشت پنجره
و آمدنت را زیرباران
انتظار می کشم...
ــــــــــــــــ
***
حجم قفس
وسعت پروازم را احاطه کرده است
و پاهایم را
در بدرقه ی بی بالی
به کبوتری بخشیدم...
***
زمین تنگ است
آسمان محدود
وتو آنقدر دیر کرده ای
که پرواز قضا می شود
به وقت کبوتر...
***
آسمان
سقف قفس است
آنقدر که
آسمان را به زیر بکشد
و پشت پا به بخت کبوتری بزند...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
روی پلک هایم
نقش بیداری می کشم
و هوشیاری را
گلدوزی می کنم
بر حاشیه ی نگاهم
تا دست به دامنت شوم
وقتی
از میان خواب هایم
عبور می کنی...
***
دست به دامنت شوم
از هجوم کابوس ها
و پریشانی تلخ روزهایم را
به تو بسپارم
تا به شیرین ترین رویای ممکن
تعبیر کنی..
و گهواره ی کودک ناآرام خواب را
به تکانی رام...
***
دهان هذیان ها را
می بندم
تا دست به دامنت شوم
حتی اگر
آهسته عبور کنی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جالیزی از کلمه است
برگ های شوریده ی دفترم
وقتی
از نامت
شعر می روید و شور
و من مترسکی
که مبهوت می شود
وقتی
پرنده ی خیالت
برای چیدن غزلی
ازاین جالیز
پاورچین می گذرد
از پرچین ذهنم...
***
محصول خوبی ست "امید"
دوباره در دلتای کوچک دلم
افقی بزرگ می کارم
وقتی
فصل باران نزدیک است...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
__________
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهارِ زندگیم را بهاری
و
بهانه ی زیستن...
از خدا پنهان نیست
از تو هم پنهان نباشد
تمام هفته را منتظرم
تا پنج شنبه و باران با هم از راه برسند.
پنج شنبه ها عطر نیزارهای باران خورده را دارند.
به دلم افتاده پنج شنبه شب به خوابم می آیی
دست در دست باران...
دلتنگی هایم را
در اوج نفس گیر پنج شنبه ای بارانی
به دوش میکشم و
می زنم به دل گلزار شهدا....
عزیز تر از جان!
تو که می دانی دلم به تلنگری آشفته می شود.
گاهی که سوگوار و زخم خورده
بر مزار خوابهای پنج سالگی ام نشسته ام
مرا و این قلم قسم خورده را تنها بگذار.
"هوای نوشتن که به سرم میزند
دفترم بوی خون می گیرد."
آخر من پدرانی را میشناسم
بی دست
بی پا
بی سر ...
.
.
.
برای همیشه خط می کشم روی خداحافظی هایم.
من شاعر هزار سلام بارانی ام
سلام ای غم خجسته!
___________________________________________________________________
کبوترانه در این عصر بی پر وبالی
دلم به یاد شما عاشقانه می گیرد
هوای باتو پریدن نشسته در بالم
سراغ همسفری بی بهانه می گیرد
مرا ببر، ببر ای عشق از شب کوچه
به شهر هشتم آئینه، در تب توفان
مرا ببر به تماشای ناگهان- چشمه
به پای بوسی سنگ ها پس از باران
رسیده ایم من و شب، سلام ای خورشید
که با تبسم تو ماه رهروان روشن
دلم همیشه به یادت بلندپرواز است
که با اشاره ی تو راه آسمان روشن
سلام بر تو که انگشت تو نسیم صباست
چه سرخوشانه گره می گشایی از دردم
دلم پرنده و دست تو آشیانه ی مهر
از این رهایی یکدست برنمی گردم
ز ما نگاه مگردان که ذره ایم آقا
تو آفتاب بلندی و سایه ها بسیار
در این کناره که باشیم ذره، خورشید است
در این کرانه که باشیم سنگ ها، دلدار
حدیث سلسله العشق را روایت کن
تبارنامه ی نام پیمبران این جاست
از ازدحام پریشان بی پناهی ها
سفر کنیم که آرامش جهان این جاست
من از زیارت یک صبح تازه می آیم
دلم زلال و شبم مثل صبح خنده گشاست
قرارگاه دل بیقرار خسته دلان
رواق روضه ی تو خانه ی امید و رضاست
قسم به حرمت همصحبتی خداوندا
مرا به غربت این خاک آشناتر کن
در این زمانه که پروازها زمین گیر است
مرا دچار قفس کن، مرا رهاتر کن