دعاکن قبله ام گم نشود..
✿ ٠•●دل مــن
ܓ✿ ٠•●پشــت ســرت
ܓ✿ ٠•●کاســه آبــي شــد و ريــخــت...
*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸
ܓ✿ ٠•● کــــــــــی شـــــــود
ܓ✿ ٠•●پیـــــــــــش قـــــــــــدمهــای تـــــــــــو
ܓ✿ ٠•●اسپنـــــــــــد شـــــــــوم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همنشینم به خیال تو و آسوده دلم ، کاین وصالی ست که در پی غم هجرانش نیست ...
یکـــــــ بـــار ِ دیــگــر
زائـــــــــــرم کــــُــن
کبــوتر ِ دلـــــــــم را
وقفــ آستانتـ میکــنم
راستش ؛
دلتنگی بهانه استــــ
چَشمم برق ِ گنبدتـــ را میخواهد
ریه هایم استشمام ِ عطرِ ناب ِ حرمت را
پاهایم لمس ِ فرشهایتــ
دستـ هایم گره خوردن در ضریحتــ
اینها به کنار،کفشـ هایم را چه کنم؟
سودای ِ دستــ ِ خادم ِ کفشداریتــ را دارد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تو همچو من سر کویت هزارها داریولی بدان که گدایت فقط تو را دارد...
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج...حرفی بزن،ای قلب مرا برده به تاراج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گاهی د لم برای خودم تنگ میشود،د ائم بر ای تو..
تو، نه آرزو، که استجابت دعای هرروزهی قنوت من بودی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خبرت هست که بی روی تو آر امم نیست..؟؟
در تمنای نگاهت بیقرارم تا بیایی
دلتَنگ كه بآشے
بَهآنه اے مے خواهے
بَراے ِ { بآریدَن } . . .
+ قانون ِ پآیستگے ِ احوالَم خوب عَمَل مے كُند
درد هآیم از بین نمے روند
فقط
از نوعے به نوع ِ دیگر تَبدیل مے شَوند ؛
درد ِ دورے
دلتنگے
...
+ مَن و این دل ِ هوآیے ...
*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸
✗ مــنو دلـــو امـام رضـا : جـــــای قــول و قـرارهـــایمان امــــن است آقـاجـان؟
خیــــــالم راحـــــــت باشــد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
•٠•●! ❤ !●•٠•
┘◄ التماس دعاے فرج + شهادت
•٠•●! ❤ !●•٠•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانم این صدای توست که در دل من اینگونه میپچد،موج میزند و فریاد میشود. تا انجا که من دیگر نمیتوانم بمانم. وقتی تو مرا خواندی من چه کاره ام؟می اییم. هرچند اگر امشب مرا نمیخاندی پنج شنبه خودم می امدم .همچون هفته های قبل...
اما پژواک ندای تو انقدر در دلم به در و دیوار میکوبد که نماز عشا را نخوانده چادر مشکی ام را بر سر می اندازم و از خانه بیرون می ایم
ماشینی مقابلم می ایستد بوق میزند و مرا به خودم می اورد میگوییم:بهشت زهرا........؟؟؟
مرد سر تکان میدهد و من سوار میشوم. چشم هایم را میبندم به یاد تو...........
اصلا امروز یاد توهم جور دیگری بود
از سحر که لحظه ای تو را در جمع همسنگرانت دیدم که خنده ی مستانه میکردی وظهر که گله ات را به خدا میکردم
از بی وفاییت گفتم.از اینه که انقدر در میان رفقایت خوش میگذرانی و دیگر هیچ یادی از دل سوخته من نمیکنی،
از اینکه دیدار روی دوست انچنان تو را مجذوب کرده است که دیگر سراغی از یار و همراه قدیمیت نمی گیری.،
از اینکه انقدر در ناز و طنعم غوطه ور شدی که دیگر ناله های تنهایی مرا نمیشنوی.......
اصلا انگار یادت رفته است که روزگاری من با اشک چشم بدرقه ات کردم وبعد از رفتنت دست به دعا برداشتم.
مثل اینکه یادت رفته ان روز را که در بیمارستان به عیادتت امدم، انقدر ترکش از بدنت در اورده بودند و انقدر باند پیچی ات کرده بودند که در نگاه اول نشناختمت.
بیهوش بودی اما لبهایت مثل همیشه تکان میخورد و تو گناهان نکرده ات را الهی العفو میگفتی.........
تا بهشت زهرا راهی نمانده است.....
نمیدانم این چه حالی است ، ظهر در سجاده انطور شکایتت را نزد خدا بردم و حال اینطور مرا به سوی خود میخوانی. نکند با خبر شده ای از شکوه مخفیانه دل من؟؟؟؟؟؟؟؟
در اینه به راننده نگاه میکنم. انگار او مدتها قبل مرا می پاییده.نمیدانم چرا اینطور به من خیره شده است... رویم را بر میگردانم و بیرون را نگاه میکنم همه جا را مه گرفته نمیتوانم بفههم کدام قطعه هستیم. اصلا ایا هنوز در بهشت زهرا هستیم؟؟؟؟
ترس تمام وجودم را فرا گرفته و لرزه بر جانم می اندازد نکند او می خواهد............
خدایا چه کنم؟در این تنهایی؟؟در این مه و در ماشین این مرد؟؟؟؟
میخندد.....
دهانم خشک خشک است.
میپرسد:«شما میخواستید کجابرید؟ بذارید در خدمت باشیم حالا!» و باز میخندد
ماشین سرعت میگیرد و میرود،نمیدانم به کجا......
زبانم بدون اراده من میگوید:«همسرم همینجا مننتظرمه...پیاده میشم،ممنون.»
نمی فهمم چه میشود. اصلا نمیفهمم.
ناگهان ترمز میکند و با انگشت رو به رو را که فقط مه است را نشان میدهد و بریده بریده میگویید:«همسرتون....اون اقا هستن؟ بفرمایید.....»
بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس در را باز میکنم و سراسیمه پیاده میشوم و ماشین با سرعت از انجا با میگریزد.
و من اطراف را در جستو جوی مردی از نظر میگذرانم که نیست.روی برف میدوم هیچ کس نیست. هیچ کس...
برف دیگر نمیبارد.......
یکباره پاهایم سست میشود و بر یاقوت های شفاف دشت شب به سجده می افتم
پس مردی که راننده با انگشت نشان داده بود........
ای خدا!!!! چه گفتم من و چه شکوه کردم!!!
باید بوسه بزنم جایگاه قدمهایت را بر این پهنه سپید.
باید تبرک کنم وجودم را در این اسمانی سراسر حضورت و باید پرکنم دلم را از اطمینان،از یقین، و بر خیزم تا بر سر مزارت نماز عشارا به تو اقتدا کنم........... ای حضور اسمانی!!!!!!
تو همیشه هستی و هوایم را داری مرد اسمانی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بیوفایی ماست
زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست
به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لبخنــــد تو را چند صبــــاحی است ندیدیم
هــر چنـد که از عشق به جـــایی نرسیدیم
این راه به پـــایان غم انگیـــــزرسیده است
هــــر چند ز بـــاغ لب تـو سیب نچیــــــدیم
در آینه تنهـــــا دل من یـــــــــاد تو می کرد
تــــــاول زده پــــای دلم از بس که دویدیــــم
یک بـار دگــر قصــــد دل خستــــه ی ما کن
هـــــر چنــــد از این بــــام چو بیگانه پریدیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همیدانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همیبوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق میکوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمیآید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت میآمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ